-
بی بهانه
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 12:50
سرم را بر کاغذ پاره های شناور روی میز گذاشته ام ... اشک هایم بی اختیار از گوشه ی چشمم فرود می آیند و از روی قوس بینی شیرجه می زنند میان دریای سفید کاغذها ... بعد که از این دریای سفید کام میگیرند یکدیگر را خبر می کنند ... شیرجه ها تند تر و تند تر می شوند ... و من خیسی و نم را زیر گوش راستم احساس می کنم ... قلبم از درد...
-
دروغ
دوشنبه 16 خردادماه سال 1390 13:43
خوبه آدم بتونه قبول کنه که داره به خودش دروغ میگه یه دروغ بزرگ بعضی وقت ها این دروغ ها اونقدر بزرگن که اصلا باور نمیکنی ولی وقتی می فهمی که دروغ بوده قیامتی تو دلت به پا میشه که ...
-
از حال بد به حال خوب
جمعه 13 خردادماه سال 1390 13:01
فکرش و بکن ... سه روز باشه که عینهو میرزا بنویس از صبح صحر تا خود شب افتاده باشی رو کاغذ و خودکار و مشغول گزارش نویسی باشی . اونم سیصد صفحه !!! تازه بعدش ببینی هنوز یک سومش مونده که هیچ ... اونهایی هم که نوشتی ، ناقص ان و باید بیافتی این دادگاه و اون دادگاه از این شعبه به اون شعبه دنبال رای و دادنامه و لایحه ! تا بلکه...
-
غروبانه
جمعه 13 خردادماه سال 1390 12:56
سرخی لب ها و غنچه اش فقط به چشم تو می آمد خال چال گونه و سیب زنخدانم خوش آمد دل تو شوخ چشمی هایم به ،دل نگاه ،تو بود انگار فقط خورشید را گو در کار سنگی باشد که میانگاه سینه می تپد و باران را گو دل ناگران دشت بی پهنایی باشد که نهانگاه نهال عشق توست حرفی نیست دیگر ،حال که نیستی بگذار این بهار هم بگذرد...
-
دوستت دارم
سهشنبه 10 خردادماه سال 1390 20:04
امروز برام یه اس ام اس اومد از طرف یک دوست ... کسی که چند سال اخیر زندگی م رو بهش مدیونم و او خودش این موضوع رو نمی دونه ... بدون اینکه خودش آگاه باشه با ارزش ترین لحظه های زندگی من رو خلق کرده ... و بهترین و باارزش ترین هدیه ی زندگی ش رو با من شریک بوده ...سخاوتمندانه ... بدون اینکه خودش بدونه بزرگ ترین تاثیر رو روی...
-
خواهش میکنم در مورد دنیای من قضاوت نکن
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 19:46
در عریانی این سکوت شرم من از خیالبافی های توست از رویاهای بی حساب تو و تو دوست می داری این شرم را من اینجا هستم ... خود من و در عریانی این سکوت تویی که به جای من احساس می کنی تویی که به جای من فکر می کنی احساس ها و افکارم را...! و حتی از من نمی پرسی که آیا احساس واقعی مرا و افکار واقعی مرا زندگی میکنی یا نه؟ من اینجا...
-
بازی
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 23:20
خیلی کوچک بود ... با قدم های کوتاه و پاهای کوچکش تند تند راه می رفت ، عادت داشت ... همیشه فکر میکرد باید با هر ثانیه یک قدم بردارد ... رو به جلو ... بعد قدم هایش را می شمرد ...1...2...3...4 تا وقتی که به خانه می رسید باید به عدد 1220 رسیده باشد . وقتی به این عدد نمی رسید انگار که گناه بزرگی انجام داده باشد دنبال قدم...
-
غم باد
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1390 12:20
چند روزه بد جوری دلم هوات رو کرده ... بد جوری دلتنگ خنده هاتم ... خنده هایی که صداش تا پایین راه پله ها میومد و من قدم هام رو تند تر میکردم ... پله ها رو دو تا یکی می کردم تا بهت برسم و بفهمم داری به چی می خندی؟ بعدش بیام و سلام نکرده بگم چی شده ؟ چی شده ؟ چی شده؟ به چی می خندید؟ به منم بگید؟ منم بدونم ... منم بدونم...