نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

بازی

خیلی کوچک بود ... با قدم های کوتاه و پاهای کوچکش تند تند راه می رفت ، عادت داشت ... همیشه فکر میکرد باید با هر ثانیه یک قدم بردارد ... رو به جلو ... بعد قدم هایش را می شمرد ...1...2...3...4 تا وقتی که به خانه می رسید باید به عدد 1220 رسیده باشد . وقتی به این عدد نمی رسید انگار که گناه بزرگی انجام داده باشد دنبال قدم گم شده می گشت .در کدام ثانیه بود که عقب مانده بود؟ چرا؟ برای چه کاری و کجا ایستاده بود؟ ذهنش به طور خودکار می شمرد ... از صبح تا شب ...  

برای هرکاری یک عدد مخصوص داشت.رفتن از اتاق خودش به اتاق نشیمن عدد 10...از اتاق خودش به دستشویی عدد5 ... از دستشویی تا اتاق نشیمن عدد 6 ... از اتاق نشیمن تا آشپزخانه عدد 5 ... و ... هرچه بزرگ تر می شد این اعداد کوچک تر می شدند .مثلا وقتی 13 ساله شده بود فاصله ی اتاقش تا اتاق نشیمن به عدد 5 رسیده بود . این یعنی پاهایش به اندازه 5 قدم آن موقع، بلند تر شده بودند . 5 سانتی متر قد کشیده بود ! ولی این همه عدد را چطور به حافظه اش سپرده بود؟ بازی ... داشت بازی میکرد ...  

کم کم به این فکر افتاد که برای احساساتش هم عدد تعیین کند ... مثلا تا چه عددی طول میکشید تا از یک نفر خوشش بیاید؟ باید تا چه عددی می شمرد؟ مثلا یک بار که با دوستش قهر کرده بود تا وقتی که دوباره باهم آشتی کنند تا 289622 شمرده بود ... !  

خلاصه هر چه بزرگ تر می شد عدد ها هم بزرگ تر می شدند . دیگر مصافت اتاقش تا دستشویی یا اتاق نشیمن اهمیتشان را از دست داده بودند چون به 2 یا 3 قدم رسیده بودند ... عددهای بزرگ تر را دوست داشت ... دلش می خواست تا میلیون ها بشمرد ... تا میلیاردها ... 

 بالاخره یک روز که داشت می شمرد تا ببیند کی عاشق می شود و به عدد 894563725 رسیده بود ... جلوی آینه ایستاده بود و ذهنش همینطور داشت می شمرد ... مثل عقربه های ثانیه شمار ساعت که هیچ وقت نمی ایستند ...  

تلفن همراهش زنگ خورد ... خبر خوبی نبود ولی به حال او فرقی نمی کرد ... ناگهان خاطره ای در ذهنش زنده شد ...  

در همه این سالها که او همچنان تنها بازی مورد علاقه اش شمردن بود ، پسر همسایه شان در کنارش بود ... از پشت بام خانه شان به بالکن اتاق او نگاه می کرد و حواسش به او بود ... چند باری قدم پیش گذاشته بود تا با او هم بازی شود اما بازی وی تک نفری بود ... به هم بازی احتیاجی نداشت ... !  

هر بار که پسرک می خواست با او حرف بزند ، تند تند جوابش را می داد و می گفت کار دارد ... دلش نمی خواست که یک وقت از بازی اش جا بماند ... نمی توانست زمانی را که دلش می خواست صرف بازی مورد علاقه اش بکند با پسر همسایه بگذراند !  

یادش آمد یک بار پسرک از او پرسیده بود که آیا می دانست زندگی یک بازی خیلی بزرگ است ؟ و این بزرگی و عظمت بازی زندگی است که باعث می شود همه اینقدر جدی اش بگیرند؟!... و او جواب داده بود نه ... نمی دانم ... و در ذهنش شمرده بود 894563412 ...  

حالا زمان یک باره ایستاده بود!  

توقف محض !  

پسر همسایه شان از پشت بام به پایین پرت شده بود !!!  

به بالکن اتاقش رفت و به بالا نگاه کرد ... گوشی تلفن در دستش بود ... مادرش از داخل حیاط خانه شان با او حرف می زد و از وی می خواست پایین بیاید ...  

نگاهش همچنان به پشت بام روبروی بالکن اتاقش خیره مانده بود ...  

هرگز این فاصله را تخمین نزده بود ... انگار یادش رفته باشد ...  

و این بار داشت می شمرد ...   

.

فاصله ی عمودی بالکن اتاقش را تا حیاط خانه شان ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد