ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها که می شود ، هر لحظه ای که از تاریخ می گذرد ، انگار رد پایی ست از نافرجامی من بر صفحه ی سپید زمان ! زمانی که متعلق است به بودن من ، نفس کشیدنم ، احساس کردن رنجی آمیخته به فنا .
زندانی ای هستم که از بودن در این زندان تاریک و نمناک ، تنها حسی که دارد ، گذر کردن از تیغه ی باریک اکنون است . لحظه ای می رود ، جایش را لحظه ی دیگری پر می کند که ظاهرش شبیه به لحظه ی قبلی است ، اما تفاوت می کند با آن . اصلا رنگ و رویشان با هم قابل مقایسه نیست . این لحظه از جایی می آید که لحظه ی قبل از آنجا نیامده . می دانی ؟ نطفه شان با دو چیز متفاوت بسته شده و تمام لحظه هایی که می گذرند همینطورند !
این روزها که می شود از دالانی پایین می روم ، جایی که گاهی حتی خودم هم از وجودش بی اطلاعم . به سرزمینی که هر چه بیشتر در آن فرو می روم ، درهای بسته ی بیشتری به رویم باز می شوند و هر چه جلوتر می روم ، انگار که درها و فضاها در حال زایش اند . باز هم جا هست برای کشف کردن و هرگز نمی توانم ادعا کنم اینجایی را که الان تویش هستم ، قبلا دیده ام !
همه ی این جاها یک وجه مشترک دارند و آن تاریکی و نمناکی است . هر چه بیشتر می روم تاریک تر و چسبناک تر است و بیرون آمدن از آن سخت تر . سنگینی هوا مسحورم می کند . دلم می خواهد همانجا دراز بکشم و از جایم تکان نخورم ، تا زمین ذره ذره وجودم را بمکد ! آنقدر که نیست شوم ! تمام شوم و تنها عطر تنم در هوای نمناک آنجا بوی فنا بگیرد ! بوی عدم ...
می دانم دالانی که هراز چند گاهی فرامی خواندم ، جای خطرناکی ست . راه بلد می خواهد ، تا در راهروهای طویل و مرموزش گم نشوم . باید هوشیاری ام سر جایش باشد و نگذارم سحر معلق در فضا جادویم کند . همه ی اینها را می دانم و با این حال ... خواسته و ناخواسته قدم می گذارم به سرسرایش !
این روزها که می شود ، حالم هیچ خوب نیست ، به بند کشیده می شوم ! طلسم می شوم انگار ! تا کی بشود که ناجی از راه برسد ...
پی نوشت : متنی که خواندید قرار است دنباله دار باشد . تقریبا یک جور داستان سریالی و البته تخیلی ، که هر چه بیشتر پیش می ره مفهومش آشکارتر خواهد شد ... امیدوارم بتونم به سرانجام برسونمش و طوری نشه که حوصله تون از خوندنش سر بره !
منتظرم تا ببینم چی میشه !؟
موندیم تو خماری ....
قربانت:
چشم ... البته این داستان به این زودی ها تموم شدنی نیست ها ... احتمالا خیلی طولانی میشه ...
سلاااااام سولماز جان
خیلی وقته که این طرفا نیومده بودم.
اما مثل این که شما هم زیاد فعال نیستی ها؟!
این داستان رو نمیخوای ادامه بدی آیااااااا؟
قربانت
سلام عزیزم ... آره یه کم سرم شلوغه بیخودی ... ای دی اس ال هم ندارم ... سخت شده برام اینجا اومدن ... کوتاه میام سر می زنم تا نوبت بعدی ...
چرا اتفاقا این دفعه اومدم یه قسمت دیگه شو بنویسم ...
منم وقتی داستانیو شروع میکنم دوس ندارم محدودش کنم به نظرات و تصمیمگیریهای خودآگاهم. هروقت محدود کردم جذاب در نیومده. همیشه ضمیر ناخودآگاه آدمیزاد آگاهتر و زیرکتر از خود آدمه.
موافقم ... صد در صد !!!
شبیه یه شعر بلند بود..
در ضمن یه سوال ...مگه لحظه های اکنون ما از اینهایی که گفتی خالیه..مگه لحظه های توهم ، خیال ، فکر ، شوخی ، غم ، خاطره ، تجربه ، اتفاق و... حقیقت نداره؟
مگه زندگی غیر از اینه..
منتظر ادامه اش میمونیم شاید تو قسمتهای بعدی از این زیر زمین بیایی بیرون یه سری هم به طبقات بالا بزنی که نورگیر تره..
اون لحظه های اکنونی که گفتم با این لحظه های اکنونی که می شناسیم فرق فوکوله !!! نه زندگی ترکیبی از همه ی این چیزهاست ... اصلا کی می دونه زندگی چیه ؟!
دقت کردی که گفتم همه ش یه داستانه ؟؟؟!!!
میان دو پاره خط به ظاهر بی انتها ؛ گذشته ام به نظر بی آغاز و آینده به گمان بی پایان ؛ مانده ام در زمان اکنونم ؛ نقطه ای تک که پیوستگی و قرارش را گم کرده !
خوب است جمله ها ؟ زیباست؟ شاعرانه است؟ ولی چه فایده و سود ؟ تمامی اشعار ، همه ی موسیقی ، نقاشی ها ، رقص و آوازها ، عکس ها و فیلم ها و کتاب ها و خلاصه هر آنچه در هنر است و فرهنگ ، اگر معنی زندگی وجود نداشته باشد فایده ای دارد؟ از سویی معنی زندگی چیست؟ یا شاید باید چون پوچ گرایان از دریافتن معنی ای برای زندگی نومید شد؟! برای بسیاری زندگی در آن حس و حالی است که یا توان به دست آوردنش را ندارند و یا برای رسیدن به آن معتقد به سختکوشی اند یا از بخت بد به قولی لحظات سپری شده است که در زمان خود درک نشدند ! چه بخت بدی برای حال اکنونشان!
می توان خوشبین تر بود و اینجور هم دید : زندگی شامل زمانهایی است از که از آن لبریز شویم ! واضح تر این که از آن لحظات لذت ببریم و گرامیشان بداریم. مثال آن ، شامی با یک دوست عزیز پس از مدتها ، شادخواری لذتبخش یک محفل گرم ، خواندن کتابی ک.....
لحظه ی اکنون تنها لحظه ایست که حقیقت دارد ... هر چه هست همینه ... و غیر از این توهم ، خیال ، فکر ، شوخی ، غم ، خاطره ، تجربه ، اتفاق و ...
سلام
متن سنگین و جذابیه. ناخودآگاه یاد یه قصه افتادم که بچگیهام خونده بودمش. الیدور! خوندیش؟ دنیایی بود ورای این دنیا که تأثیراتش به طور نامشخص توی این دنیا تجلی پیدا میکرد.
اون دنیا توی قصه چهارتا قلعه داشت که چهارتا گنجو محافظت میکردن و مظهر پلیدی و شومی تپهای بود که نیروهای خودشو برای تصاحب گنجها فرستاده بود. قهرمانهای داستان که بچههایی بودن و درگیر قضیه شده بودن باید میرفتن توی این تپه که اسمش تپه وندی بود. حال و هوای توی تپه شبیه این تشبیه تو از زندگی بود!!
سلام
نخوندم این داستان رو ... خیلی جالب بود برام ... چون قهرمان این داستان هم قراره یه کودک باشه ، فقط این داستان تو قلعه پیش نمیره ، همه ی داستان قراره تو یک دخمه اتفاق بیافته ، جایی شبیه به یک زیرزمین یا آب انبار ... نمی خوام تعزیفش کنم و براش چهارچوب قرار بدم ... قصد دارم قدم قدم بذارم که خود داستان پیش بره ... فقط ممکنه خیلی طول بکشه اما به نظرم مهم نیست ... یه کمی هم البته قراره ترسناک باشه ... ترسناک که نه ، منظورم عجیب غریب و تخیلی ... امیدوارم چیز خوبی در بیاد ...
سلام
متن خوبی بود
خوندنش حس غریبی به آدم میده
منتظر ادامه اش میمونیم
سلام
نظر لطفتونه ...
حتما ادامه ش می دم و خوشحال میشم که دنبال کنید ...
چی شده عزیزم ؟ از چی اینطوری متعجبی ؟
غلط های تایپی رو بر من ببحش.
اختیار دارید ... خواهش میکنم ...
تا اونجا که یادم هست
فلسفه ات همیشه خوب بوده
یا بهتر بگم فلسفه بافی ات!
نمیدونم من اشتباه برداشت می کننم که این نوشته بوی نیستی و فنا میده یا همینجور هست؟
شاید چون از این دست نوشته ها دست کشیدم
خوندنشون منو یاد خود گذشته ام میندازه که دارم ازش دور و ور تر میشم
ول ییه چیزی بهم میگه که تو ناامید و مایوس نیستی و نخواهی بود
حتی اگه اینطور به نظر بیای.
راه خودت رو پیدا خواهی کرد از میون اون دالان های تاریک و اون درها یبسته.
همه ما میون دالان ها یتاریک و درها یبسته گرفتاریم.
ولی نشانه ها هست.
نشانه ها.
پیداشون کن.
این نه فاسفه ست و نه فلسفه بافی !!!
این فقط یک داستان تخیلیه ... که قراره ادامه پیدا کنه !
کمی بوی فنا و نابودی میاد ازش اما امیدوارم عاقبتش فنا نباشه که حتما نیست ! من اصلا به فنا و نابودی اعتقاد ندارم ... فقط تغییر صورته !
امیدوارم که سرانجامش خوب باشه
منم امیدوارم ...