نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

تولدانه

امروز روز تولدمه ... مطمئنا از این روز چیزی یادم نیست ... اما اولین خاطراتی که از خودم دارم برقیه که چشمهام داشتند ...انگار خوشحال بودم از به دنیا اومدنم ... از اینکه توی این جهان به این بزرگی زندگی میکنم ... 

امروز صبح که ازخواب بیدار شدم ، بعد از اینکه صورjموشستم و موهامو مثل همیشه پشت سرم بستم ، نگاهم به نگاه خودم توی آیینه گره خورد ... به خودم گفتم هی !! امروز تولدته ... بیست و نه ساله شدی !! یه لحظه همون برق آشنا رو تو نگاه خودم دیدم ...چشمهام دوباره شاد بودن !! شاد شاد !!!همون برقی که چند سالی بود گمشون کرده بودم ... 

آره ...همینه ... شادبودن و شاد زندگی کردن ... شاد بودن از هر چیزی که هست و نیست ... شاد بودن از هر چیزی که دارم و ندارم ... !!!  

شاد بودن به خاطر ... «« بودن »» ...  

من هستم ... و آرزو میکنم تو مسیری حرکت کنم که به خاطرش آفریده شدم !!!  

این تنها آرزوییه که تو روز تولدم برای خودم دارم ...  

 

 

حالا برید ادامه مطلب ... حتما خوشتون میاد ... خودم وقتی دیدم کف کردم واسه همین تو صفحه م گذاشتم که شما هم از دیدنش کف کنید ...

ادامه مطلب ...

سولمازانه

تقدیم به تو ...

تقدیم به خود خود تو ...

می خوام این نامه رو به تو بنویسم ... فارغ از هر آنچه که دیگران فکر کنند و یا قضاوت کنند ...

می خوام امروز برای اولین بار، تنها و فقط به تو فکر کنم و همه ی حرف هایی که تو دلم مونده رو بی رودربایستی بهت بزنم ... بی حجاب و بی نقاب ...

دلم می خواد بدونی تو تنها کسی بودی که عاشقانه و از صمیم قلبم دوستت داشتم و دارم و تنها کسی خواهی بود که تا ابدیت بهش وفادار خواهم موند . به تمام آرزوهات و خواسته هات ...

تو تنها کسی هستی که به خاطرش نفس میکشم و می خوام که باشم ... می خوام هست باشم

از تو ممنونم که تو سخت ترین لحظه های زندگی م تنهام نگذاشتی ... با گریه هام گریه کردی و با خنده هام خندیدی ... هر وقت نیاز به آغوشی گرم و عاشقانه داشتم ، تو بودی ... هر وقت نیاز به عشقی بی دریغ داشتم تو بودی ... و هر وقت که نیاز داشتم کسی دست هام رو تو دستش بگیره و با فشاری هرچند کوچک ، بهم بگه دوستت دارم و تنهات نمیذارم ، تو بودی ...

دلم می خواد بگم ، عاشق لبخند های شیرینت هستم و عاشق معصومیتی هستم که تو نگاهت به هر چیزی وجود داره ... می خوام بگم حتی لحظه ای از ساده گی هات رو با تمام دنیا عوض نمی کنم ...

می خوام ازت معذرت بخوام که اکثر روزها و لحظه ها ، حضورت رو حس نکردم ، انگار که وظیفه ت باشه ، اینجا ، کنار من باشی .انگار کار مهمی نیست و اهمیتی نداره که دوستم داری . انگار عشق تو به من ، چیزی باشه معمولی ... عادی ترین اتفاقی که تو جهان هستی میافته ! متاسفم ... به خاطر این نگاهم و به خاطر این احساسی که بهت داشتم ...

می خوام ازت معذرت بخوام که تو دلم برات آرزویی کردم و در عمل جور دیگه ای رفتار کردم ... می خوام ازت عذر بخوام به خاطر همه ی بی ملاحظه گی هایی که در حقت کردم ... به خاطر همه ی لحظه هایی که نابودت کردم به خاطر خوشامد دیگران ...

ازت عذر می خوام که تو بهشت خیالی خودم ، زندانی ت کردم و نذاشتم تجربه هایی که حقت بود رو ، مال خودت بکنی ...

عذر می خوام که به خاطر خوشامد دیگران و تایید گرفتن ازشون ، له ات کردم و زیر خروارها خاک پنهانت کردم ! با دست های خودم خفه ت کردم ، جلوی نفس کشیدنت رو گرفتم و در همون حال فریاد می زدم دوستت دارم !!!

می خوام که من رو ببخشی ... ببخشی به خاطر همه ی رنج هایی که بهت روا داشتم و تموم دردهایی که دچارت کردم ...

امروز تحول عجیبی درونم احساس کردم ، و خواب هایی که دیدم نشونه ی این تحول هستند ... امروز ، روز افطار کردنه ... روزی که قراره هر دو به هم نزدیک و نزدیک تر بشیم ... روزی که قراره فاصله ها کم بشن ، قراره من و تو یک نفر باشیم ، برای رسیدن به آنچه که به خاطرش خلق شدیم ... قراره امروز ، روزی باشه تا من تو چشم های نگاه کنم و تو ، تو چشمهای من ، و هر دو حس کنیم در دریایی عمیق شناوریم ، در دریای عشق بیکران الهی ...

پس در این روز مقدس ، برات آرزو می کنم ، تمام تجربه هایی که بهشون نیاز داری ، تمام آرزوهایی که با هدفت و رسالت شخصی ت همسو هستند ، تمام راه هایی که تو رو به مقصد واقعی ت می رسونند ، سر راهت قرار بگیرن ...

و بالاخره بهشت ابدی و واقعی رو برات آرزو میکنم ... همون امنیتی درونی ای که متعلق به توست ...  

سولماز من ، تولدت مبارک ...  

 

تقدیم به خودم

 

 

نوشتن را دوست دارم ...گاهی  

نوشتن مرا می برد به همان جایی که فقط و تنها متعلق به خود من است ...

سرزمین امن و آرام درونم ... 

جایی که مال من است و در آن شادِ شادم ... هر چند شاید چهره ام ، و علی الخصوص چشمانم ، این را نشان ندهند ... 

بافتن را هم دوست دارم ... وقتی دانه دانه ، نخ ها را به هم گره می زنی ، محکمِ محکم ... بعد دانه ها کنار هم ردیف می شوند و دست آخر تن پوش کسی می شوند که عاشقش هستی و این دسترنج توست که می پوشد ... لباسی که ساعت ها نشسته ای و دانه به دانه ، به ثمر رسانده ای ... 

دوختن را دوست دارم ... وقتی با حوصله می نشینی و پارچه ای صاف و یکدست را می بری ... از تویش آستین و یقه و تکه های ریز و درشت پیراهنی را خلق می کنی ... بعد که تمام می شود ، حتی خودت هم باورت نمی شود که می تون با این پارچه ی ساده ، لباسی دوخت که در دکان هیچ عطاری پیدا نمی شود !

طراحی را دوست دارم ... وقتی که حتی با مدادمشکی هم می توان چشمان شاد دخترکی را نمایش داد ...   

من حتی ساختن کار دستی را هم دوست دارم ... دلم می خواهد ساعت ها گوشه ای بنشینم و با تکه های روبان و کاغذ کادو و تور های رنگی ، تابلوی تزئینی بسازم ... یا هدیه ای را کادو پیچ کنم و یا اینکه تاج سر و گل سینه بسازم ...  

.

همه ی این ها را گفتم تا بگویم :

کار کردن با دست هایم را دوست دارم ...  

شاید من اولین زنی باشم که به دستان خودم عاشق شدم ...!