-
دست های پائیزی
جمعه 12 مهرماه سال 1392 10:44
پائیز که می شود ، دیوانه می شوم ... شروع میکنم به بو کشیدن هوا ... نفس های عمیق میکشم ! پنجره را صبح تا شب باز میگذارم تا گرد و خاک و باد ، خانه و اتاق را بردارد ... تا گرده های غبار برود داخل مخاط بینی ام و من هی عطسه کنم ، هی عطسه کنم ... هی عطسه کنم ! عاشق بشوم ... بیشتر از بهار ! قلبم بکوبد به قفسه سینه ام و هی...
-
solso cafe
سهشنبه 5 شهریورماه سال 1392 15:47
کافه بافت solso https://www.facebook.com/solsodesign?ref=hl زمستان امسال با دست بافت های solso دوستان عزیزم خوشحال میشم اونجا ببینمتون
-
ترکیب آتش و باد!
سهشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1392 15:14
هر وقت دلم میگیره یا خسته میشم ، به این نقاشی نگاه میکنم ... عاشق این بچه م ... با اون چشمای نازش ... این نقاشی به من حس آتش میده ، آتشی که با وزش باد شعله ورتر ... و همه جا گیر میشه ! تا به خودت بجنبی میبینی تو حلقه ی این آتش گیر افتادی ... و تنها چیزی که میتونه کمکت کمه ، باریدن بارونه ... بارون ... پ.ن : عاشق...
-
فرار ...
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 15:39
گاهی سقف آسمان آنقدر بلند است که دستت به هیچ ستاره ای نمی رسد گاهی زمین آنقدر دور است که پایت در هوا معلق می ماند ... و گاهی انسانها آنقدر غریبه اند که بوی تن آدمیزاد قحط می آید و من ... گاهی آنقدر تنها می شوم که در سیاهی شب گم می شوم ... آنوقت ارابه ای طلب می کنم که از خودم بگریزم ... به آسمان ُ به زمین ُ به آدمها ُ...
-
اضطراب !
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1392 17:15
دلم که برایت تنگ میشود ... انگار کن سنگینی هزار هزار پروانه را ، روی سینه ام حسابش را بکن ... تازه این پروانه ها بال هم میزنند !!!
-
بهار است...
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 10:34
بهار که می شود دلم هوای عاشقی بر می دارد ... از آن عشق هایی که می شود همه زندگی ات ، تا به خودت بیایی ، میبینی همه وجودت را باخته ای ... میبینی صبح ها به عشق نام او از خواب بر می خیزی و شب که می شود با آهنگ صدایش به خواب رفته ای ... قلبت آنقدر تند می زند که حتی نمی توانی نفس بکشی ... سعی نکن از راز این نوشته سر در...
-
تولدانه
شنبه 17 فروردینماه سال 1392 15:50
امروز روز تولدمه ... مطمئنا از این روز چیزی یادم نیست ... اما اولین خاطراتی که از خودم دارم برقیه که چشمهام داشتند ...انگار خوشحال بودم از به دنیا اومدنم ... از اینکه توی این جهان به این بزرگی زندگی میکنم ... امروز صبح که ازخواب بیدار شدم ، بعد از اینکه صورjموشستم و موهامو مثل همیشه پشت سرم بستم ، نگاهم به نگاه خودم...
-
کار کردن
شنبه 18 آذرماه سال 1391 15:37
چند مدل کار کردن داریم ... یک دنیا فرق هست بین کاری که از روی ناچاری انجام میدی و کاری که به خاطر انجام وظیفه ... یک دنیا فرق هست بین کاری که به خاطر انجام وظیفه انجام میدی و کاری که از روی انسانیت ... یک دنیا فرق هست بین کاری که از روی انسانیت انجام میدی و کاری که به خاطر خودت و بقیه انجام دادنش رو تقبل می کنی ... یک...
-
دست بافت های من
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 19:28
راستی یک وبلاگ جدید ساخته ام به نام دست بافت های من ... حال و هوای پاییز و زمستان دارد ... http://www.knit.persianblog.ir/
-
سرزمین درون من
پنجشنبه 11 آبانماه سال 1391 19:26
این روزها حس و حال عجیبی دارم ... انگار دلم می خواهد بروم خاک نوردی ! دلم می خواهد به سرزمین درونم سفر کنم ، همانجاییکه بارها دعوتم کرده اند و من از هر چندهزار بار ، چند هزار بارش را به بهانه ای از رفتن سر باز زدم . دلم می خواهد بروم به ملاقات آن کسانیکه زیردستان من به شمار می آیند ، بندگانم ، کسانیکه تابع اراده ی من...
-
پاییزه یا بهار ؟!
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 17:13
پاییز که میشه من خل می شم !!! اونقدر که فکر میکنم بهاره !!!
-
جذبه...
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 23:58
ثانیه ها از پی هم ... و سکوتی سرد ... که در هم می شکند ناله های شبانه ام را ... . . . بگذار ببینم ... چشم های تو بودند که صدایم کردند ؟
-
زیرزمین خانه ی من ۳
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 17:00
خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!! نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می...
-
تابستان
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 13:22
همیشه مرا یاد تنبلی ها و رخوت سر ظهر می اندازد . تابستان را می گویم ! همان وقت ها که بچه مدرسه ای بودم و تابستان که می آمد ، از یک طرف دلم برای صبح های مدرسه رفتن و توی راه خوابیدن ، زنگ های تفریح و لقمه نان و پنیری که مزه ی جان می داد وقتی دلت از گرسنگی مالش می رفت ، تنگ می شد و از یک طرف شوق روزهای طولانی و بلند ،...
-
صدایم کن
یکشنبه 4 تیرماه سال 1391 11:08
صدایم کن بیا با هم سکوت قاصدک را در میان پیچک تنهایی شبها بیاویزیم بیا زیبایی شبنم ، دل انگیزی باران ، و تلاش برگ را ، سهمی دهیم از عشق ... بیا تکرار بی فرجام غم را هم ...، سرانجامی دهیم از مهر . . . صدایم کن ... بیا با من به این لحظه همین دم ...، تا سرآغاز طراوت ... تا هوای تازه باران خورده ی پائیز ... تا لحظه ! بیا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 12:00
دستانم را که میگیری غنچه های باور میان انگشتانم ریشه می دهند آنوقت ... رنگ عشق دیگر آبی نیست ... !
-
زیر زمین خانه ی من ۲
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 14:17
اپیزود اول: روبرویش نشسته بودم ، روبرویم نشسته بود . با چشمانی سرخ به رنگ خون و نفسی که بوی نیستی می داد ، زل زده بود به لب های جنبانم . کلمات مثل تیرهای پی در پی ، که از چله ی کمان رها شده باشند ،تند تند از دهانم بیرون می زدند :« ... به خدا ... گفتم ... داد هم زدم ... گفتم که من ... از اینجا رد می شدم ... نمی دونم...
-
زیرزمین خانه ی من ۱
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 22:44
این روزها که می شود ، هر لحظه ای که از تاریخ می گذرد ، انگار رد پایی ست از نافرجامی من بر صفحه ی سپید زمان ! زمانی که متعلق است به بودن من ، نفس کشیدنم ، احساس کردن رنجی آمیخته به فنا . زندانی ای هستم که از بودن در این زندان تاریک و نمناک ، تنها حسی که دارد ، گذر کردن از تیغه ی باریک اکنون است . لحظه ای می رود ، جایش...
-
خسته ام از تجربه های تکراری
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1391 13:14
در عریانی این سکوت ، شرم من از خیالبافی های توست ... نه آن برهنگی که تن پوش حقیقت است ! در این میانه ، پس بگذار دلم را پر کنم از هوای هم آغوشی با نگاه هوس باز خورشید نه تو ! پ.ن۱: گاهی وقت ها دلم پر می شود از گلایه های ناگفته ، حرف های در گلو مانده ، کاش می فهمیدی ! پ.ن۲: اینجا ، منطقه فریم ، شیرین رود ، ساری .
-
face off
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 12:03
روبرویت که می نشستم ، شبیه مجسمه ای می شدم که به خالقش زل زده است . حتی حیفم می آمد پلک بزنم ، مبادا که لمحه ای تماشا کردنت را از دست بدهم ... همه ی جسم و جانم می شد عدسی چشم ، و همه ی هوش و حواسم حمله می کرد به حلزونی گوشم ! آرزویش به دلم ماند که بگویم : « تیزی کلامت ، معنایم را جراحی می کند ... » امروز که آن لایه ی...
-
«کات»
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 22:08
مرگ یک رابطه را می توان با نگاهی عمیق در آینه و لبخندی نثارش ، جشن گرفت « وقتی دوستش نداری وقتی هرگز دوستش نداشته ای » می توان حتی ، دست های یخ کرده ی آن سوی آینه را بغل گرفت و گفت : دست مریزاد گل همیشه بهار ... !
-
سولمازانه
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1391 12:50
تقدیم به تو ... تقدیم به خود خود تو ... می خوام این نامه رو به تو بنویسم ... فارغ از هر آنچه که دیگران فکر کنند و یا قضاوت کنند ... می خوام امروز برای اولین بار، تنها و فقط به تو فکر کنم و همه ی حرف هایی که تو دلم مونده رو بی رودربایستی بهت بزنم ... بی حجاب و بی نقاب ... دلم می خواد بدونی تو تنها کسی بودی که عاشقانه و...
-
تقدیم به خودم
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 20:06
نوشتن را دوست دارم ...گاهی نوشتن مرا می برد به همان جایی که فقط و تنها متعلق به خود من است ... سرزمین امن و آرام درونم ... جایی که مال من است و در آن شادِ شادم ... هر چند شاید چهره ام ، و علی الخصوص چشمانم ، این را نشان ندهند ... بافتن را هم دوست دارم ... وقتی دانه دانه ، نخ ها را به هم گره می زنی ، محکمِ محکم ... بعد...
-
دنیای دکمه ها ...
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1391 17:59
شش ساله که بودم دکمه های خیاطی مادرم را کنار هم می چیدم و خیالبافی می کردم ... داستان می ساختم و در دنیای خیالی خودم زندگی شاد و شیرینی داشتم : «دکمه ها آدم های خوشبختی بودند که با آرامشی کودکانه ، در دنیای من زندگی می کردند ...!!!» حالا ...دکمه ها را نه ! ... خاطراتم را کنار هم می چینم و احساس شادی میکنم !!! شاید...
-
قانون انسانی
شنبه 5 فروردینماه سال 1391 19:28
بهار آمده است اما دریغ ... من انسانم ... جوانه کردن من خشکیدن من برگ ریزان من شکوفه دادن من از قانون طبیعت فرمان نمی برد ... نه! فرمان نمی برد !!!
-
بچه های فامیل
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 22:35
عید که می شد ، منتظر بچه های فامیل بودیم که عید دیدنی میامدند خانه مان ... البته منتظر خودشان که نه ... چشممان دنبال تیله های رنگی بود که با خودشان میاوردند و در حیاط بزرگ خانه مان ، جولان می دادند . نه اینکه خودمان تیله نداشته باشیم ... داشتیم ... دو سه تا کیسه ی بزرگ !!! اما خوب ، تیله های بچه های فامیل چیز دیگری...
-
تقاضا
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 21:25
هر تقاضایی ، بالاخره یه روزی با عرضه ، پاسخ داده می شه ...!!! . . . یکی به من بگه آخه خنگ خدا ...،فهمیدنش اینقدر سخت بود که تا امروز اینهمه خودت و( x ) * دادی ؟؟؟!!! . . . * منظور اینه که ... ای بابا خودتون بفهمید دیگه ! مگه من مترجمم ؟؟؟ پی نوشت :بالاخره تقاضا کردن رو یاد گرفتم !!! به خودم تبریک میگم ... البته این به...
-
زمین لرزه
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 17:53
زلزله آمده است ... زلزله ای ۵ ریشتری ... ببخشید ۶ ریشتری ...آآآآآآآآآآآآآآآآآآه ( خیلی خوب ۱۰ ریشتری ) سرزمین درونم را لرزاند !!! تا کنون از آثار و خرابی های این زلزله آمار مشخصی در دست نیست ... جز اینکه ... باعث فروریختن چندین نقاب، از قبیل نقاب غرور ، خود بزرگ بینی ، استقلال خواهی و ... شده است ... بروز این زلزله ،...
-
کودک خوشگل درون من
شنبه 10 دیماه سال 1390 22:52
چند سالی هست که در حال کنکاش درون خودم هستم ... دوره های مختلف ، مطالعه کتاب های متنوع ، مشاوره ، این در و اون در زدن و از این و اون پرس و جو کردن ، تا جاییکه آدم ها دلشون می خواسته با تیپا من و از اتاقشون بیرون کنن !!! ... مثلا اینکه : ببخشید فلان احساس از کجا میاد ؟ یا مثلا اینکه اگه فلان کار و به خاطر فلان چیز بکنم...
-
دانه های بافتنی
جمعه 2 دیماه سال 1390 19:16
عهد کرده بودم پلووری ببافم برایت ... همرنگ صدای شیرینت ... سبز نمی دانستم دانه دانه هایی را که سر می اندازم ، به نوبت از آن سر میل شکافته می شوند ... با هر لحظه نبودنت !