نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

زیرزمین خانه ی من ۳

خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!  

نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! 

حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم ! 

که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من ! 

اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی ! 

همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ... 

به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم ! 

جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای . 

فقط می دانی هست ! 

ه س ت ... 

پی نوشت : قسمت های قبلی داستان را می توانید اینجا بخوانید ...

زیر زمین خانه ی من ۲

 اپیزود اول:

روبرویش نشسته بودم ، روبرویم نشسته بود . با چشمانی سرخ به رنگ خون و نفسی که بوی نیستی می داد ، زل زده بود به لب های جنبانم . کلمات مثل تیرهای پی در پی ، که از چله ی کمان رها شده باشند ،تند تند از دهانم بیرون می زدند :«... به خدا ... گفتم ... داد هم زدم ... گفتم که من ... از اینجا رد می شدم ... نمی دونم اصلا که چطوری شد ! فقط تا چشم باز کردم اینجا ... این در باز بود ... یه صدایی ... صدای عجیبی بود ... من فقط رد می شدم . فقط می خواستم رد بشم ... ولی ...»

و او همچنان ، بی حرکت ، با نگاهش میخکوبم کرده بود روی صندلی کهنه ای که از پایه هایش صدای دندان زدن های موریانه می آمد ! 

 آرام ، آهسته و مداوم ... 

  

اپیزود دوم :

سکوت ... سیاهی و عمق ... حسی شناور در پهنه ی زمان ، زمانه . 

گیجی و کرختی ، سستی و سکوت ، ارتعاش ...ارتعاشی منتشر ! 

پاهایم بی اختیار می رفتند ، به جلو یا عقب ؟ به پیش یا به پس ؟ چه سوال احمقانه ای ! آنجا ... خلاء بود ... بی نهایت ... چه بگویم ؟ سرزمین فنا ؟ عدم ؟ آنجا اصلا ... اصلا جایی نبود !  

فقط صدا بود ... صدای شبیه جیغ ... جیغ کودکی که انگار داشتند جگرش را از شکمش بیرون می کشیدند !چیزی مثل آهنربا ، یک میدان مغناطیسی قوی ، مرا به درون می کشید و من سراسیمه ، آشفته ، ملتهب ... می دویدم !  

تنها می توانم به یاد بیاورم که می دویدم !  

 

اپیزود سوم :

عجالتا انگار ، باید یک لیوان چای سبز بنوشم !!! 

 

پی نوشت : ممکنه این داستان طولانی بشه ، بنابراین براش یک دسته بندی مطلب به اسم زیرزمین خانه ی من  درست کردم تا گاه گداری قسمت های آماده شده رو تو این دسته بندی بنویسم . اگر علاقه مند بودید دنبال کنید ، می تونید تمام قسمت ها رو به ترتیب در این گته گوری بخونید .

زیرزمین خانه ی من ۱

این روزها که می شود ، هر لحظه ای که از تاریخ می گذرد ، انگار رد پایی ست از نافرجامی من بر صفحه ی سپید زمان ! زمانی که متعلق است به بودن من ، نفس کشیدنم ، احساس کردن رنجی آمیخته به فنا .

زندانی ای هستم که از بودن در این زندان تاریک و نمناک ، تنها حسی که دارد ، گذر کردن از تیغه ی باریک اکنون است . لحظه ای می رود ، جایش را لحظه ی دیگری پر می کند که ظاهرش شبیه به لحظه ی قبلی است ، اما تفاوت می کند با آن . اصلا رنگ و رویشان با هم قابل مقایسه نیست . این لحظه از جایی می آید که لحظه ی قبل از آنجا نیامده . می دانی ؟ نطفه شان با دو چیز متفاوت بسته شده و تمام لحظه هایی که می گذرند همینطورند !

این روزها که می شود از دالانی پایین می روم ، جایی که گاهی حتی خودم  هم از وجودش بی اطلاعم . به سرزمینی که هر چه بیشتر در آن فرو می روم ، درهای بسته ی بیشتری به رویم باز می شوند و هر چه جلوتر می روم ، انگار که درها و فضاها در حال زایش اند . باز هم جا هست برای کشف کردن و هرگز نمی توانم ادعا کنم اینجایی را که الان تویش هستم ، قبلا دیده ام !

همه ی این جاها یک وجه مشترک دارند و آن تاریکی و نمناکی است . هر چه بیشتر می روم تاریک تر و چسبناک تر است و بیرون آمدن از آن سخت تر . سنگینی هوا مسحورم می کند . دلم می خواهد همانجا دراز بکشم و از جایم تکان نخورم ، تا زمین ذره ذره وجودم را بمکد ! آنقدر که نیست شوم ! تمام شوم و تنها عطر تنم در هوای نمناک آنجا بوی فنا بگیرد ! بوی عدم ...

می دانم دالانی که هراز چند گاهی فرامی خواندم ، جای خطرناکی ست . راه بلد می خواهد ، تا در راهروهای طویل و مرموزش گم نشوم . باید هوشیاری ام سر جایش باشد و نگذارم سحر معلق در فضا جادویم کند . همه ی اینها را می دانم و با این حال ... خواسته و ناخواسته قدم می گذارم به سرسرایش !

این روزها که می شود ، حالم هیچ خوب نیست ، به بند کشیده می شوم ! طلسم می شوم انگار ! تا کی بشود که ناجی از راه برسد ...   

 

پی نوشت : متنی که خواندید قرار است دنباله دار باشد . تقریبا یک جور داستان سریالی و البته تخیلی ، که هر چه بیشتر پیش می ره مفهومش آشکارتر خواهد شد ... امیدوارم بتونم به سرانجام برسونمش و طوری نشه که حوصله تون از خوندنش سر بره !