ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
راستی یک وبلاگ جدید ساخته ام به نام دست بافت های من ... حال و هوای پاییز و زمستان دارد ...
این روزها حس و حال عجیبی دارم ... انگار دلم می خواهد بروم خاک نوردی ! دلم می خواهد به سرزمین درونم سفر کنم ، همانجاییکه بارها دعوتم کرده اند و من از هر چندهزار بار ، چند هزار بارش را به بهانه ای از رفتن سر باز زدم . دلم می خواهد بروم به ملاقات آن کسانیکه زیردستان من به شمار می آیند ، بندگانم ، کسانیکه تابع اراده ی من بودند . بروم به ملاقات آن کسانیکه من زیردستشان بوده ام و بنده شان !
دلم می خواهد شهر درون خودم را ببینم ، خیابان هایش را ، ساختمان هایش را و مردمان و همسایگانش را ...
هرچند که چند باری دیده ام ، در خواب !
و هر بار ، یک خیابان جدید در حال ساخت بود . شهرک هایی که زیبایی فضای سبزشان چشمانم را خیره کرده بود . آن دریاچه ی بزرگ با فواره ای بزرگ تر ... آن باغ سبز پر از درخت های بید مجنون ... و آن خرابه ها و ویرانی ها ، درست کنار همین باغ سبزی که عرض کردم ...
مهندس معمارش خود من بودم ... آخرین بار که به آنجا رفته بودم ، دیدم !
جای عجیبی ست دنیای درون ... خیلی عجیب !