ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سرم را بر کاغذ پاره های شناور روی میز گذاشته ام ... اشک هایم بی اختیار از گوشه ی چشمم فرود می آیند و از روی قوس بینی شیرجه می زنند میان دریای سفید کاغذها ... بعد که از این دریای سفید کام میگیرند یکدیگر را خبر می کنند ... شیرجه ها تند تر و تند تر می شوند ... و من خیسی و نم را زیر گوش راستم احساس می کنم ... قلبم از درد خالی است ... ولی نمی دانم چرا مغزم فرمان گریه می دهد به غدد اشکی چشمم ...!
آیا این فرمان از سوی من است ؟ یا این تویی که بر مغز من حاکم شده ای ؟
ولی خوبیش اینه که سبک میشی...