نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

قیامت

هر لحظه ای که از این روزگار میگذرد ... قدم هایم را تند تر میکنم ... 

شاد می شوم ...  

پرواز میکنم ... 

بال می گشایم ... 

و به امید لحظه ی در آغوش کشیدنت ... تمام سختی های راه را با جان و دل می پذیرم ... 

 شابد باور نکنی ... 

باور نمی کنی ... 

باور نداشتی ... 

که من تمام عمر در انتظار لحظه ی دیدار بوده ام ...! 

شعر تو

به صفحه ی سپید کاغذ که زل می زنم ... 

 

                             طرح لبخند تو نمایان می شود ... 

 

            آنوقت هر چه بنویسم ، شعر می شود ... 

 این روزها دلم هوایت را دارد ... مثل ابر هایی که در آسمان جولان میدهند و هوای باریدن دارند ... تا می خواهم از تو بنویسم ، یکباره کلمات محو می شوند و جایشان را می دهند به احساسی که غلیان می کند در دلم ... یک ج.ر احساس شوق ، همراه با درد ... سینه ام تیر میشکد از باری که رویش هست ... بار نبودن تو ! 

 

پی نوشت : کمتر از دو هفته دیگه ، سالگرد بدترین روز عمرمه ، روزی که تلخی ش تا آخر عمر بر زبانم جاری خواهد بود و تا دیدار قیامت ادامه خواهد داشت !دلم براش تنگ شده ...اونقدر که احساس میکنم کلمات از توصیف قاصرند!

به زور سیلی ...

ای کاش به خوابم میومد ... 

یکی می زد تو گوشم و میگفت : 

 بسه دیگه ... دست از این خل بازیا بردار !!!

هزار توی خاطرات

 

دست می کشم روی خاطراتم ...کمی خاک گرفته و تار شده اند ...
یادم باشد بدهم جلدشان را چرمی کنند تا دوامشان بیشتر بشود ...!
فعلا تنها چیزی که از تو برایم مانده است همین خاطرات است ...
می ترسم روزی برسد که نتوانم زنگ صدایت را به همین روشنی ، در گوش هایم بشنوم و یادم برود موقع سلام و خداحافظی ، راست راست در چشم هایت زل می زدم و می گفتم دوستت دارم !
راستی ، باید همه ی تاریخ ها را هم تویش بنویسم تا روزها را گم نکنم ... ساعت ها را هم همینطور ...
از همه مهم تر ... باید یادم بماند تو چقدر مهربان بودی ! و من چقدر مهربانی ات را ستایش می کردم !!!
باید وجب به وجب هزار توی خاطراتم را هم یادم بماند ، تا بتوانم روزی از میان راهروهایش ، راه خروج را پیدا کنم ...
باید همه ی اینها را یادم بماند ...

به همین سادگی ...

تا به حال فکر کردی که همه ی اتفاق ها به چه راحتی اتفاق می افته ؟ مثل آب خوردن !  

.
روزهای اولی که می دیدمش هرگز فکر نمی کردم به این راحتی و آسونی تو دلم جا باز کنه ... هر چند که خودش می گفت : همچین آسونم نبود ! ... ولی فقط من می دونم که بود !
به همین راحتی اتفاق می افته ... که ، امروز عزیز ترین آدم زندگی ت و ببینی و مثل همیشه ازش خداحافظی کنی و زل بزنی توی چشم هاش ... حس کنی این چشم ها امشب متفاوتند ولی آسون بگذری از این ماجرا ... با خودت بگی الان وقتش نیست که جلوش رو بگیری و ازش بپرسی اون چیه که تو چشم هاش موج میزنه ؟ 
فردا و پس فردا و روز بعدش ، بهش زنگ میزنی و جواب نمیده ... اس ام اس می دی و جواب نمیده ... و با خودت بگی ، عیبی نداره ، حتما بازم حالش خوب نیست و حوصله ت و نداره ... بذار اذیتش نکنم ... ( دفعه های قبل رو یادت میاد که با پافشاری بر جواب گرفتن ، آزارش دادی و حالش و بد کردی ، آخه می دونی مریضه و احوال مناسبی نداره ) ...
به همین راحتی ... ولی دل تو دلت نیست ... 

 آره ... به همین آسونی چند روزی بی خبری رو تحمل کنی و از روی ترسی مبهم ، به دفتر کارش سر نمی زنی .
بالاخره بعد از چند روز ، ساعت دوازده شب میفهمی ، دوست عزیزت ، عزیز ترین آدم زندگی ت ، همون شبی که ازش خداحافظی کردی ، رفته تو کما ... به همین آسونی ...
صبح میشه و توتا صبح بال بال زدی ... تا وقت ملاقات برسه ، چند صد بار مردی و زنده شدی ... ولی زنده می مونی ...
بالاخره ساعت ملاقات می رسه و می ری تو بخش آی سی یو . سراغ میگیری ازش ... چرا هیچ آشنایی اینجا نیست ؟ یعنی کسی نیومده ؟ اشتباه اومدی ؟ ولی اسمش روی تابلو هست ... تخت 19 ... می ری تو و از پرستار می پرسی که میتونی بری ببینیش ؟ میگه اسم مریضت چیه ؟ اسمش و میگی ... نگاهش غریبه ... یه چیزی توش موج می زنه ...میگه اینجا نیست . میگی ولی اسمش رو تابلو هست ... وقتی سماجتت و می بینه ، راهت می ده داخل ... سر میز سر پرستار می ایستی و میگی می خوام آقای ... رو ببینم قلبت داره از دهانت میزنه بیرون . انگار صدات از ته چاه در میاد . دوباره می پرسی ... پرستار نگاهت میکنه ... غریب ... یه چیزی توش ...
می پرسه چه نسبتی داری باهاش ؟ میگی دوستشم ... دست هاش تو هوا تکون می خوره و میگه همین نیم ساعت پیش فوت شد ... و بعدش نمی دونم چرا فقط لب هاش و تکون می داد و هیچ صدایی از دهانش بیرون نمی ومد !
بر میگردی و تکرار میکنی ... فوت شد !
خنده ات میگره ! خنده و گریه ... قهقهه و ضجه ... به همین سادگی ...
.
.
.
حالا هفت ماهه که هر شب خوابش و میبینی . پشت در آی سی یو ایستادی ومنتظری با پای خودش از در اونجا بیرون بیاد . بعد از کمی انتظار می بینیش ... با اینکه هنوز به دست هاش سرم وصله ، داره راه می ره . حالش کاملا خوب شده. همونجا سجده ی شکر به جا میاری و از شادی فریاد می کشی ... با صدای فریاد خودت از خواب بیدار می شی ... بیدار می شی و میبینی همه ی اتاق از بوی گند نفس هات پر شده ... قلبت هنوز داره از خوشحالی می تپه ولی یادت میاد این تویی که هنوز زنده ای و اونه که رفته .
تو هنوز زنده ای ... امروز تولدشه ... و تو هیچ حرفی برای گفتن نداری ...
به همین سادگی ... 

 

 

یه وقتایی انقدر حالم بده  

که می پرسم از هر کسی حالت و ...