نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

ترکیب آتش و باد!


هر وقت دلم میگیره یا خسته میشم ، به این نقاشی نگاه میکنم ...

عاشق این بچه م ... با اون چشمای نازش ...

این نقاشی به من حس آتش میده ، آتشی که با وزش باد شعله ورتر ... و همه جا گیر میشه ! تا به خودت بجنبی میبینی تو حلقه ی این آتش گیر افتادی ... و تنها چیزی که میتونه کمکت کمه ، باریدن بارونه ... بارون ... 


 

پ.ن : عاشق ظرافتی ام که نقاش به خرج داده ... به سایه النگوی این بچه نگاه کنید ، به حالت موهاش و اینکه چقدر طبیعی کار شده ... به نقش کمر بندش ... سایه ی لباس و ظریف کاری هایی که تو ترسیم گردنبندش اجرا کرده ... 

یک کلام : فوق العاده ست ...

فرار ...

گاهی سقف آسمان آنقدر بلند است که دستت به هیچ ستاره ای نمی رسد  

گاهی زمین آنقدر دور است که پایت در هوا معلق می ماند ... 

و گاهی انسانها آنقدر غریبه اند که بوی تن آدمیزاد قحط می آید  

و من ... گاهی آنقدر تنها می شوم که در سیاهی شب گم می شوم ...  

آنوقت ارابه ای طلب می کنم که از خودم بگریزم ... 

به آسمان  ُ  به زمین  ُ  به آدمها  ُ  به خودم ...!!!

اضطراب !

دلم که برایت تنگ میشود ...

انگار کن سنگینی هزار هزار پروانه را ، روی سینه ام

حسابش را بکن ...

تازه این پروانه ها بال هم میزنند !!!