نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

خیال

 

آنچنان در خیالم ریشه دواندی ... که دیگر در واقعیت نمی یابمت  

 به جای تو روی برگ های خشک درخت افرایمان راه می روم  

به جای تو ، روی یک برگ خشکیده شعری می نویسم و به دست باد می سپارم  

به جای تو ، به صدای قار قار کلاغ ها گوش می دهم و به جای تو لذت می برم 

 به جای تو زندگی میکنم ، نفس می کشم ، می میرم ... 

 

                         آنقدر در خیالم ریشه دواندی که دیگر در واقعیت نمی یابمت ... !!! 

 

 

دل تنگ نوشت : به یاد روزهای خنک عشق!

پائیز

 

باز پائیز و من دلزده از ریزش برگهای زر اندود به راه
باز پائیز و تباهی و بر انگیختن باد به ماه
باز پائیز وسیاهی که به دل دارد ابر
باز پائیز و ترنم که به لب دارد شب
باز پائیز و غروب و دل تنگ من و ماه
باز پائیز و پراکنده شدن در طلب باد و پناه
باز هم خیزش تلخی که به دل چنگ زند
باز هم شورش دردی که به شب راه زند
باز ابری شدن خلوت مهتاب و سحر
باز باران زدن چشم مردد به خبر
باز هم ناله ی باران ، یورش دود و غبار و تب ماه
باز هم دانه ی اندوه که از چشم سحر ریخت به چاه
باز هم یاد خیابان ، بوی باران سردی پنجره ها
باز سنگینی دست تو به روی شانه ها
بین من ، پائیز و باران ، یاد ها خاطره هاست
در دلم پائیز با زنگ صدایت هم نواست
ای دریغا اسم رمز عشق ما پائیز بود
با من اما راست گو، اسم رمز بی تو بودن نیز بود؟؟! 

 

پی نوشت : تقدیم به او که تمام پائیز های عمرم را رنگین کرد ...

غروبانه

گاه آنچنان احساست میکنم همین گوشه کنارها ، که خیانت به عقل، حساب می شود !

بی بهانه

سرم را بر کاغذ پاره های شناور روی میز گذاشته ام ... اشک هایم بی اختیار از گوشه ی چشمم فرود می آیند و از روی قوس بینی شیرجه می زنند میان دریای سفید کاغذها ... بعد که از این دریای سفید کام میگیرند یکدیگر را خبر می کنند ... شیرجه ها تند تر و تند تر می شوند ... و من خیسی و نم را زیر گوش راستم احساس می کنم ... قلبم از درد خالی است ... ولی نمی دانم چرا مغزم فرمان گریه می دهد به غدد اشکی چشمم ...! 

آیا این فرمان از سوی من است ؟ یا این تویی که بر مغز من حاکم شده ای ؟

غروبانه

سرخی لب ها و غنچه اش فقط به چشم تو می آمد
خال چال گونه و سیب زنخدانم خوش آمد دل تو
شوخ چشمی هایم به ،دل نگاه ،تو بود انگار فقط
خورشید را گو در کار سنگی باشد
که میانگاه سینه می تپد
و باران را گو دل ناگران دشت بی پهنایی باشد
که نهانگاه نهال عشق توست
حرفی نیست دیگر ،حال که نیستی
بگذار این بهار هم بگذرد...