ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
تا به حال فکر کردی که همه ی اتفاق ها به چه راحتی اتفاق می افته ؟ مثل آب خوردن !
.
.
.
روزهای اولی که می دیدمش هرگز فکر نمی کردم به این راحتی و آسونی تو دلم جا باز کنه ... هر چند که خودش می گفت : همچین آسونم نبود ! ... ولی فقط من می دونم که بود !
به همین راحتی اتفاق می افته ... که ، امروز عزیز ترین آدم زندگی ت و ببینی و مثل همیشه ازش خداحافظی کنی و زل بزنی توی چشم هاش ... حس کنی این چشم ها امشب متفاوتند ولی آسون بگذری از این ماجرا ... با خودت بگی الان وقتش نیست که جلوش رو بگیری و ازش بپرسی اون چیه که تو چشم هاش موج میزنه ؟
فردا و پس فردا و روز بعدش ، بهش زنگ میزنی و جواب نمیده ... اس ام اس می دی و جواب نمیده ... و با خودت بگی ، عیبی نداره ، حتما بازم حالش خوب نیست و حوصله ت و نداره ... بذار اذیتش نکنم ... ( دفعه های قبل رو یادت میاد که با پافشاری بر جواب گرفتن ، آزارش دادی و حالش و بد کردی ، آخه می دونی مریضه و احوال مناسبی نداره ) ...
به همین راحتی ... ولی دل تو دلت نیست ...
آره ... به همین آسونی چند روزی بی خبری رو تحمل کنی و از روی ترسی مبهم ، به دفتر کارش سر نمی زنی .
بالاخره بعد از چند روز ، ساعت دوازده شب میفهمی ، دوست عزیزت ، عزیز ترین آدم زندگی ت ، همون شبی که ازش خداحافظی کردی ، رفته تو کما ... به همین آسونی ...
صبح میشه و توتا صبح بال بال زدی ... تا وقت ملاقات برسه ، چند صد بار مردی و زنده شدی ... ولی زنده می مونی ...
بالاخره ساعت ملاقات می رسه و می ری تو بخش آی سی یو . سراغ میگیری ازش ... چرا هیچ آشنایی اینجا نیست ؟ یعنی کسی نیومده ؟ اشتباه اومدی ؟ ولی اسمش روی تابلو هست ... تخت 19 ... می ری تو و از پرستار می پرسی که میتونی بری ببینیش ؟ میگه اسم مریضت چیه ؟ اسمش و میگی ... نگاهش غریبه ... یه چیزی توش موج می زنه ...میگه اینجا نیست . میگی ولی اسمش رو تابلو هست ... وقتی سماجتت و می بینه ، راهت می ده داخل ... سر میز سر پرستار می ایستی و میگی می خوام آقای ... رو ببینم قلبت داره از دهانت میزنه بیرون . انگار صدات از ته چاه در میاد . دوباره می پرسی ... پرستار نگاهت میکنه ... غریب ... یه چیزی توش ...
می پرسه چه نسبتی داری باهاش ؟ میگی دوستشم ... دست هاش تو هوا تکون می خوره و میگه همین نیم ساعت پیش فوت شد ... و بعدش نمی دونم چرا فقط لب هاش و تکون می داد و هیچ صدایی از دهانش بیرون نمی ومد !
بر میگردی و تکرار میکنی ... فوت شد !
خنده ات میگره ! خنده و گریه ... قهقهه و ضجه ... به همین سادگی ...
.
.
.
حالا هفت ماهه که هر شب خوابش و میبینی . پشت در آی سی یو ایستادی ومنتظری با پای خودش از در اونجا بیرون بیاد . بعد از کمی انتظار می بینیش ... با اینکه هنوز به دست هاش سرم وصله ، داره راه می ره . حالش کاملا خوب شده. همونجا سجده ی شکر به جا میاری و از شادی فریاد می کشی ... با صدای فریاد خودت از خواب بیدار می شی ... بیدار می شی و میبینی همه ی اتاق از بوی گند نفس هات پر شده ... قلبت هنوز داره از خوشحالی می تپه ولی یادت میاد این تویی که هنوز زنده ای و اونه که رفته .
تو هنوز زنده ای ... امروز تولدشه ... و تو هیچ حرفی برای گفتن نداری ...
به همین سادگی ...
یه وقتایی انقدر حالم بده
که می پرسم از هر کسی حالت و ...
چقدر خوبه وقتایی که روزای شیرین گذشته رو با کسی که اینقدر دوسش داشتیم و روزای تلخ بدون اون رو به یاد میاریم،اینقدر صبر داشته باشیم!
روز تولد عزیزت مبارک(با تاخیر)
مرسی عزیزم ... گاهی فکر میکنم آدمی صبور تر از من تو دنیا هست ...؟ خودم هم نمیدونم چطور این همه صبورم ؟ از کجا ؟ به چی دل بستم ؟
«مرگ رفتن از یک بعد به بعد دیگری ست ... ما همیشه در حال یادگرفتن هستیم ... و مرگ مهر تاییدیه که بر چیزی که باید یاد می گرفتیم و گرفتیم ... ممکنه چند تا هم تجدیدی داشته باشیم ولی به هر حال شایستگی رفتن به بعد دیگر و پیدا کردیم ...»
این تیکه عالی بود، عالی.
ممنون که درکش کردید ...
از اولین باری که این نوشته رو خوندم نتونستم چیزی بنویسم. هنوز هم نمیتونم...
حرفی برای گفتن نمونده جز تأسف...
آره ... تاسف ... می دونی ... تاسف برای ماست که عزیزی رو از دست می دیم ... برای او که فقط شادی و یادگیریه ... با شناختی که ازش دارم ... مطمئنم الان یه دو جین حوری و فرشته دور و برش نشستند و دارن با هم تخمه می خورن ... ! عزیز دلم بود و بهترین دوستم. هنوزم برام سمبل عشقه و سمبل مهربانی ...
دختر خاله ام دیروز با شوهرش
که هنوز چهر ماه از ازدواجشون نمیگذشت
و فامیل های شوهرش
رفته بودن کنار رودخونه
شوهرش خوشحال و خندون رفته بود توی آب
و دیگه بیرون نیومده بودحتی صدایی هم ازش نشنیده بودن
دو ساعت بعد
جسدش رو از آب بیرون کشیدن
همین یک ساعت پیش از تشییع جنازه ش برگشتم
عزیز من
رفتن و موندن
هر دو تاش عذابه
تولد عزیز از دست رفته ات مبارک...
روز تولدش که رفته بودم سر مزارش ... برای اولین بار در دلم احساس آرامش عجیبی داشتم ... و براش خوشحال بودم که خوب زندگی کرد ... خیلی خیلی خوب ... و چیزی جز عشق از خودش تو این دنیا نگذاشت ... فقط دلم می خواست یک بار دیگه تو چشم هاش نگاه کنم و بهش بگم چقدر دوستش دارم و چقدر ازش به خاطر عشقی که به من داد ممنونم .
بهت تسلیت میگم رفیق ... خیلی به مرگ فکر کردم و فهمیدم مرگ مساوی با نابودی نیست ... برام کاملا ثابت شده که مرگ رفتن از یک بعد به بعد دیگری ست ... ما همیشه در حال یادگرفتن هستیم ... و مرگ مهر تاییدیه که بر چیزی که باید یاد می گرفتیم و گرفتیم ... ممکنه چند تا هم تجدیدی داشته باشیم ولی به هر حال شایستگی رفتن به بعد دیگر و پیدا کردیم ...
متاسفم
ممنون دوست عزیزم ... دوستت دارم ...
همیشه دوست دارم من برم جای تمام اون کسایی که دوستشون دارم... چه غریب زندگی، پر از لذت متوهم ، فردایی که نمیدونی گریه است یا خنده... دلم گرفت خیلی زیاد...
معذرت می خوام که باعث دلتنگی تون شدم ... ولی گاهی واقعا لازمه حالمون بد بشه تا بفهمیم درونمون چی داره میگذره ؟ چی می خوایم از زندگی مون ؟ و احساسمون و ببینیم و بنویسیم ... این پست و نوشتم تا درونم و ببینم و احساس ناراحتی و دلتنگی مو بذارم جلوم و خوب نگاهش کنم ... این بهترین کاریه که تو این جور مواقع خیلی خیلی کمک کننده ست ... قصد دیگه م این بود که به بقیه هم این کار رو یاد بدم ...
مرسی که اومدین و مرسی از همدردی تون ...
وقتی "حالا هفت ماهه که هر شب خوابش و میبینی" خوندم، گفتم مینویسم «یه وقتایی اینقدر حالم بده، که میپرسم از هر کسی حالتو». دیدم خودت نوشتی.
باز بغض میکنم،
میگم که چی؟ حالا مثلن که چی بگی؟
میبینم تنها کامنت اینجا رو فرزانه داده،
یادم میاد از حرف همیشگی بابام،
«اینجا چند وقتی بیشتر نیستی، مواظب باش اونطرف که میری پشیمون نباشی»،
سکوت میکنم.
سکوت خیلی درس ها به ما میده ... سکوت و گوش دادن به درون ... بزرگ ترین درس های زندگی مو وقتی گرفتم که سکوت کردم ... و با آگاهی به درونم نگاه کردم ...
مرسی دوست با احساس من ... مرسی ...
سلام
همه ما رو یه نفر تو این دنیا اورده وخودش برمی گردونه خودش سختی میده عذاب میده خوشی میده ناخوشی میده فقط ماباید از این امتحان خوب وسربلند بیرون بیایم بایه داستان به روز هستم نقد بفرمائیدخانم وکیل پایه یک دادگشتری .
آره همه ی ما رو خدا به این دنیا آورده و خودش برمیگردونه ... ولی این ما هستیم که به خودمون عذاب میدیم یا خوشی ... به روی چشم ... حتما میام ...
به نظرم مرگ تنها چیزیه که تو این دنیا چاره ای نداره. همیشه ساده اتفاق می افته اما درکش خیلی پیچیده هست. مخصوصا برای کسانی که دوستشون داریم. اونهائی که میرن که هنوز نمیدونیم چه حالی دارن؟ راضی هستن یا نه؟ اما ماهایی که میمونیم تا آخر عمرمون باید حسرت نبودنش رو با خودمون داشته باشیم. گاهی وقتا برای این که خودم رو تو یه همچین مواردی آروم کنم به خودم تلقین میکنم که اون عزیز مسافرت رفته و فقط در کنار من نیست. اما اینم یه مسکن موقتی هست. برات صبر آرزو میکنم
مرسی عزیز دلم ... مرسی ...