![]()
پاییز که میشه من خل می شم !!!
اونقدر که فکر میکنم بهاره !!!
ثانیه ها از پی هم ...
و سکوتی سرد ... که در هم می شکند ناله های شبانه ام را ...
.
.
.
بگذار ببینم ...
چشم های تو بودند که صدایم کردند ؟
خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!
نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی !
حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم !
که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من !
اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی !
همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ...
به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم !
جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای .
فقط می دانی هست !
ه س ت ...
پی نوشت : قسمت های قبلی داستان را می توانید اینجا بخوانید ...
همیشه مرا یاد تنبلی ها و رخوت سر ظهر می اندازد . تابستان را می گویم !
همان وقت ها که بچه مدرسه ای بودم و تابستان که می آمد ، از یک طرف دلم برای صبح های مدرسه رفتن و توی راه خوابیدن ، زنگ های تفریح و لقمه نان و پنیری که مزه ی جان می داد وقتی دلت از گرسنگی مالش می رفت ، تنگ می شد و از یک طرف شوق روزهای طولانی و بلند ، درس و مشق نداشتن ، دوچرخه سواری و قایم باشک بازی ها ، جیغ های مستانه ، عصر گردی ها و یله گی دلم را می برد. همیشه بین این دو حال سرگردان بوده ام !
صبح که می شد ، از همه زودتر بیدار می شدم . در خانه ول می گشتم و آنقدر سر و صدا می کردم تا بقیه هم دل از رختخواب بکنند . یک استکان چای و یک لقمه نان و پنیر و گاهی مربای گیلاس نوبرانه و به ، می شد تمام صبحانه ام و بعد کوچه ، دوچرخه ، سرعت گرفتن در سرازیری کوچه ای که مدرسه ام در آن بود . وقتی از جلوی درب بسته اش رد می شدم ، یاد کلاس های خالی از هیاهوی بچه ها می افتادم ، سوت و کور ، دلم می گرفت . اما به محض اینکه از جلویش می گذشتم ، دوباره همان هیجان و انرژی چند لحظه ی پیش در دلم جان می گرفت و با قدرت بیشتری پا می زدم .
روسری رنگ و رو رفته ی مادرم که توی سرازیری کوچه ، از سرم می افتاد و باد لای موهایم می پیچید ، رهایی را حس می کردم ، پرواز ، اوج ، سرعت ، پیروزی و رسیدن به مقصد ! به عقب، پشت سرم را که نگاه می کردم ، می دیدم دوستانم را جا گذاشته ام سر کوچه و خودم به ته کوچه رسیده ام .بر می گشتم ، بین راه به هم می رسیدیم و دوباره سرپائینی را پی می کردیم و با جیغ های کودکانه سعی داشتیم از هم جلو بزنیم !
چند بار که کوچه را بالا و پائین می کردیم ، سر ظهر می شد و سرو کله ی برادرم پیدا می شد که با عصبانیت صدایم می کرد کجایی تو ؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم . دلم می لرزید که ای وای ... از خانه دور شده ام ... و در عین حال حس امنی در دلم بود که خوب دور بشوم ، مگر چه می شود ؟!
آن روزها که مادرم قهرش می گرفت ، نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید . همین که چشمانم را به چشمانش می کوبیدم ، دلش نرم می شد و لبخندی ، چهره ی خسته اش را می پوشاند و من دلم قنج می رفت . با دستان کثیف و لباس خاکی سر سفره می نشستم . مادرم که نهیب می زد مثل فرفره ، تر و تمیز و ترگل و ورگل ، دوباره سر سفره نشسته بودم و غذایم را تا آخر ، به زور آب و ماست خیار و نعناع ، فرو می دادم ، و روز از نو روزی از نو .
سراغ دوچرخه ام که می رفتم ، وسط راه ، جیغ های ممتد مادرم سد راهم می شد . بالش و ملحفه که وسط اتاق می افتاد ، می فهمیدم دیگر راهی نیست ! بخواهم یا نخواهم ، خواب ظهر ، سر جهازی من است و توفیق اجباری ! آرام زیر ملحفه ی سفید با گل های ریز رنگی می لغزیدم ، سرم را که روی بالش می گذاشتم ، صدای پای رویاهای دخترانه ام را می شنیدم . پری دریایی می شدم یا ملکه ی یک قصر بزرگ و سرسبز . در رویاهایم می رقصیدم و می چرخیدم ....
کم کم تنبلی و سستی ، بیکاری و یله گی ، رهایی ، سکوت ، رخوت و خواب ، چشمانم را فتح می کرد و با خودش می برد به جایی که هیچ وقت خبردار نشدم کجا بود ؟! حتی حالا که مثلا بزرگ شده ام و برای خودم خانمی !
همین است که می گویم ، همیشه مرا یاد تنبلی و رخوت و سستی می اندازد ! تابستان را می گویم !!!
صدایم کن
بیا با هم سکوت قاصدک را در میان پیچک تنهایی شبها بیاویزیم
بیا زیبایی شبنم ، دل انگیزی باران ، و تلاش برگ را ،
سهمی دهیم از عشق ...
بیا تکرار بی فرجام غم را هم ...، سرانجامی دهیم از مهر
.
.
.
صدایم کن ...
بیا با من به این لحظه
همین دم ...، تا سرآغاز طراوت ...
تا هوای تازه باران خورده ی پائیز ... تا لحظه !
بیا تا من ... بیا تا لحظه ی اوج رسیدن ، تا خدا ، تا دم !
من اینجا ، در کنار شعله ی رقصان و خاموش سکوتی ژرف ، انتظاری ملتهب را درد می بازم !!!