نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

پاییزه یا بهار ؟!

 

 

پاییز که میشه من خل می شم !!! 

اونقدر که فکر میکنم بهاره !!!

جذبه...

 

 

ثانیه ها از پی هم ...  

         و سکوتی سرد ... که در هم می شکند ناله های شبانه ام را ... 

 

 بگذار ببینم ...

 

             چشم های تو بودند که صدایم کردند ؟

زیرزمین خانه ی من ۳

خوابت را دیده بودم ، بارهاخوابت را دیده بودم ، خیلی قبل ترها . یک بار که نشسته بودی پشت درب اتاق ، و موهایت ، صاف و لخت ، ریخته بود توی چشمانت ، از پشتشان ، خیره خیره که نگاهم کردی ، قلبم لرزید!!!  

نمی دانم چه شد . درب کوبیده شد و تو دیگر نبودی ! 

حالا دوباره آمده ای و همانطور که خیره نگاهم میکنی از روی چهره ام طرح می زنی ، نشانم می دهی و با خنده می گویی عاشقت هستم ! 

که هستی تو ؟! که هر وقت می آیی اینطور از خودم بیخود می شوم ؟ اینطور به پروپای دیگران می پیچم و اینطور ، دیوانه وار می خواهم که باشی ، همینجا ، درون خود خود من ! 

اصلا همه چیز از همان خواب لعنتی شروع شد ! همان روز لعنتی تر ! همان ساعتی که فهمیدم می توانی باشی ، هستی ! 

همان دفعه ای که بدون هیچ کلامی ، بدون اینکه حتی ببینمت و حتی لمس ات کنم ، احساست کردم . حضورت را ، وجودت را ، هستی ات را ... 

به آن لحظه چه می گویند ؟ درک وجود ؟! نمی دانم . هرچه که بود ، بودی ! بودم ! 

جالب است نه ؟ خیلی هیجان انگیز است . اینکه عاشق کسی باشی که نه حتی او را دیده ای و نه حتی لمسش کرده ای . 

فقط می دانی هست ! 

ه س ت ... 

پی نوشت : قسمت های قبلی داستان را می توانید اینجا بخوانید ...

تابستان

همیشه مرا یاد تنبلی ها و رخوت سر ظهر می اندازد . تابستان را می گویم !   

همان وقت ها که بچه مدرسه ای بودم و تابستان که می آمد ، از یک طرف دلم برای صبح های مدرسه رفتن و توی راه خوابیدن ، زنگ های تفریح و لقمه نان و پنیری که مزه ی جان می داد وقتی دلت از گرسنگی مالش می رفت ، تنگ می شد و از یک طرف شوق روزهای طولانی و بلند ، درس و مشق نداشتن ، دوچرخه سواری و قایم باشک بازی ها ، جیغ های مستانه ، عصر گردی ها و یله گی دلم را می برد. همیشه بین این دو حال سرگردان بوده ام !  

صبح که می شد ، از همه زودتر بیدار می شدم . در خانه ول می گشتم و آنقدر سر و صدا می کردم تا بقیه هم دل از رختخواب بکنند . یک استکان چای و یک لقمه نان و پنیر و گاهی مربای گیلاس نوبرانه و به ، می شد تمام صبحانه ام و بعد کوچه ، دوچرخه ، سرعت گرفتن در سرازیری کوچه ای که مدرسه ام در آن بود . وقتی از جلوی درب بسته اش رد می شدم ، یاد کلاس های خالی از هیاهوی بچه ها می افتادم ، سوت و کور ، دلم می گرفت . اما به محض اینکه از جلویش می گذشتم ، دوباره همان هیجان و انرژی چند لحظه ی پیش در دلم جان می گرفت و با قدرت بیشتری پا می زدم .  

روسری رنگ و رو رفته ی مادرم که توی سرازیری کوچه ، از سرم می افتاد و باد لای موهایم می پیچید ، رهایی را حس می کردم ، پرواز ، اوج ، سرعت ، پیروزی و رسیدن به مقصد ! به عقب، پشت سرم را که نگاه می کردم ، می دیدم دوستانم را جا گذاشته ام سر کوچه و خودم به ته کوچه رسیده ام .بر می گشتم ، بین راه به هم می رسیدیم و دوباره سرپائینی را پی می کردیم و با جیغ های کودکانه سعی داشتیم از هم جلو بزنیم !  

چند بار که کوچه را بالا و پائین می کردیم ، سر ظهر می شد و سرو کله ی برادرم پیدا می شد که با عصبانیت صدایم می کرد کجایی تو ؟ دو ساعته دارم دنبالت می گردم . دلم می لرزید که ای وای ... از خانه دور شده ام ... و در عین حال حس امنی در دلم بود که خوب دور بشوم ، مگر چه می شود ؟!  

آن روزها که مادرم قهرش می گرفت ، نیم ساعت بیشتر طول نمی کشید . همین که چشمانم را به چشمانش می کوبیدم ، دلش نرم می شد و لبخندی ، چهره ی خسته اش را می پوشاند و من دلم قنج می رفت . با دستان کثیف و لباس خاکی سر سفره می نشستم . مادرم که نهیب می زد مثل فرفره ، تر و تمیز و ترگل و ورگل ، دوباره سر سفره نشسته بودم و غذایم را تا آخر ، به زور آب و ماست خیار و نعناع ، فرو می دادم ، و روز از نو روزی از نو .  

سراغ دوچرخه ام که می رفتم ، وسط راه ، جیغ های ممتد مادرم سد راهم می شد . بالش و ملحفه که وسط اتاق می افتاد ، می فهمیدم دیگر راهی نیست ! بخواهم یا نخواهم ، خواب ظهر ، سر جهازی من است و توفیق اجباری ! آرام زیر ملحفه ی سفید با گل های ریز رنگی می لغزیدم ، سرم را که روی بالش می گذاشتم ، صدای پای رویاهای دخترانه ام را می شنیدم . پری دریایی می شدم یا ملکه ی یک قصر بزرگ و سرسبز . در رویاهایم می رقصیدم و می چرخیدم ....  

کم کم تنبلی و سستی ، بیکاری و یله گی ، رهایی ، سکوت ، رخوت و خواب ، چشمانم را فتح می کرد و با خودش می برد به جایی که هیچ وقت خبردار نشدم کجا بود ؟! حتی حالا که مثلا بزرگ شده ام و برای خودم خانمی ! 

همین است که می گویم ، همیشه مرا یاد تنبلی و رخوت و سستی می اندازد ! تابستان را می گویم !!!

صدایم کن

صدایم کن  

بیا با هم سکوت قاصدک را در میان پیچک تنهایی شبها بیاویزیم  

بیا زیبایی شبنم ، دل انگیزی باران ، و تلاش برگ را ،  

سهمی دهیم از عشق ... 

بیا تکرار بی فرجام غم را هم ...، سرانجامی دهیم از مهر

صدایم کن ... 

بیا با من به این لحظه  

همین دم  ...، تا سرآغاز طراوت ...  

تا هوای تازه باران خورده ی پائیز ... تا لحظه ! 

بیا تا من ... بیا تا لحظه ی اوج رسیدن ، تا خدا ، تا دم ! 

من اینجا ، در کنار شعله ی رقصان و خاموش سکوتی ژرف ، انتظاری ملتهب را درد می بازم !!!