نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

قرمز خاص

عقربه های ساعت ، با شکلک و دهن کجی ، یازده و سی و پنج دقیقه رو نشون می دن. نیم ساعت دیگه نیمه شب میشه و من صبح زود باید بیدار بشم . جلسه ی رسیدگی دارم . همینطور که به اتفاقات امروز فکر میکنم ، یادم میافته مدارکی که فردا باید در جلسه ی رسیدگی به قاضی پرونده نشون بدم رو وارسی نکردم . هرگز سابقه نداشته که این کار رو فراموش کرده باشم . اون هم تا این موقع شب!
کجا گذاشتم پرونده رو ؟ زیپ کیفم رو باز میکنم و نگاهی درونش میاندازم ! ... ای وای خدا ... سابقه نداشته پرونده ای رو گم کرده باشم ... امکان نداره !
کمتر از ده ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
تمام پرونده های بایگانی رو چک میکنم ... لا به لای کتاب ها و کاغذهایی که توی قفسه ی کتابخونه ، روی هم انباشته شده اند ... اونقدر به هم ریخته اند که کلافه تر می شم . تمام کشوهای میز کارم رو هم می گردم . برگ احضاریه ، وکالتنامه و اصل برگ قرارداد ... همه داخل پوشه ای بودند به رنگ قرمز خاص ، که امروز صبح برده بودم دادگاه برای نقش تمبر! دفتر کار هم که اصلا امروز نرفتم !
به طور غریزی گوشی موبایلم رو بر میدارم و به لیست تماس های بی پاسخ یه نگاهی میاندازم . یک شماره موبایل ، 5 بار تماس گرفته ! دو شماره ی آخرش بیست و چهاره.
چیزی در ذهنم جرقه میزنه !... عقربه های ساعت ، دو و نیم نیمه شب رو نشون می دن ... لعنت به این شانس !
صبح زور باید بیدار بشم ، وقت رسیدگی دارم ... انگار این رو قبلا گفته بودم !
.
.
.
ساعت شروع کرده به زنگ زدن . دست هام رو دراز می کنم و انگار که برای ساعت لالایی خونده باشم ، ساکت میشه . عقربه ها با شکلک و دهن کجی ، شش و بیست دقیقه رو نشون می دن ... چشمم به کیفم میافته و داغ دلم تازه میشه ... کمتر از دو ساعت تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده ...
توی راه که به سمت دادگاه می رم ، به اتفاقات دیروز فکر میکنم ...
" صدای قدم های خودم رو در سالن دادگاه می شنوم و کیف میکنم . از بچگی عاشق کفش پاشنه بلند بودم و صدای تق تق شون وقتی که راه میری . درب شعبه یکم دادیاری رو باز میکنم و می پرسم که آیا پرونده رو از قسمت رایانه آورده ن یا نه ؟ بار چندمه که می پرسم و جواب نه می شنوم ؟ باز هم در سالن قدم می زنم و از گوش دادن به صدای قدم هام کیف میکنم ! بالاخره پرونده رو میارن و صدام می کنن .داخل میشم و شروع میکنم به شرح دادن موضوع پرونده . درخواست می نویسم که برگ نیابت قضایی رو به خودم بدهند تا برای ابلاغ ببرم . مدیر دفتر میگه که نمیشه خانم وکیل ! وقتی دارم برگ تحقیقات تکمیلی رو پر میکنم ، از روی بی تجربگی سنم رو هم می نویسم . برگه رو به دست بازپرس می دم و یه بار دیگه خواهش میکنم برگ ابلاغ رو به خودم بدهند. بازپرس آدم خوبی به نظرم اومده . فکر کردم فقط باید چند سالی از من بزرگتر باشه . از پشت شیشه ی عینکش نگاهم میکنه و می پرسه کارشناسی ارشد رو در کدوم دانشگاه خوندم ؟ صحبتمان حسابی گل انداخته و داره راجع به موضوع پایان نامه م سوال می پرسه . نامه ی نیابت آماده ست و قراره به خودم بدهند برای ابلاغ !
تشکر میکنم و از شعبه بیرون میام . ساعت نزدیک دوازده و نیم ظهره . به چند شعبه ی دیگه هم سرکشی میکنم برای پرونده های قبلی که منتظر رسیدگی اند !
از تاریخ جلسه ی فردا مطمئن میشم و برگه هایی رو که تمبر زده ام تحویل شعبه میدم تا بگذارن داخل پرونده .
وسط راه پله ها ، مدیر دفتر شعبه ی یکم دادیاری رو میبینم . لابد اتفاقی ! یک زونکن بزرگ توی دستش هست . از کنارش چند تا پرونده پیداست . سبز و آبی و یک پوشه ی با رنگ قرمز خاص ...!
حالا دیگه ساعت نزدیک دو ظهره ! میگه خانم وکیل کارتت رو بده برات موکل بفرستم . من هم ، ظاهرا ، اظهار خوشحالی میکنم و کارتم رو میدهم ! چند پله پائین نرفته ، برمیگرده ، جور خاصی نگاهم میکنه ... دست می بره سمت جیب بغل کتش ، کارتی بیرون میاره و به طرفم میگیره ... کافی شاپ گپ! پشتش هم شماره موبایلی با خودنویس سبز رنگ نوشته شده ... فقط دو شماره ی آخرش یادم مونده ... بیست و چهار !
به میله های آهنی درب خروجی دادسرا نزدیک شده ام . آنطرف تر یک سطل بزرگ زباله هست ... کارت کافی شاپ گپ رو که توی مشتم مچاله شده ، داخل سطل ، نزدیک درب خروجی میاندازم !"
کمتر از سه ربع تا جلسه ی رسیدگی باقی مونده !

نظرات 11 + ارسال نظر
تیراژه پنج‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

هوم..کامنت من هم که اینجاست
واقعا گیج شدم الان

چرا گیج شدی عزیزم ؟ من همون وکیل الرعایا هستم ، فقط دیگه با اسم واقعی خودم می نویسم و اسم وبلاگم رو عوض کردم ...

وحید دوشنبه 30 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ق.ظ http://dastanakha.blogsky.com/

تنکس گاد غلطه تنک گاد
thank God no Thanks God

مستندتون چیه ؟
فکر میکنم همون thanks God درست باشه ...

ب ه س چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ http://boqz40.blogfa.com/

وای حال اون روز صبح موقع بیدار شدنت خیلی برام ملموسه
تنکس گااد که کارا خوب پیش رفته نازنین :*
میگم مگه این بنده خدا چش بود حالا یه سر میرفتی شاید کاره خیر داشت:دی

ممنونم عزیزم ... :*
اون بنده خدا هم سن پدر بزرگم بود ... کارش که مطمئنا خیر بود منتها من اهل این نوع کار خیر نیستم !

پروین پناهی دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://parvinpanahi.blogfa.com

سلام اومدم بگم پرونده چی شد ؟
دیدم یکی قبل از من گفته / ولی من ساعتمون رو خیلی دوست دارم همیشه چند دقیقه زودتر حرکت کی میکنه من دلم خوش باشه که چند دقیقه از زمان جلوترم ...

آره...کلا خوبه آدم جلوتر از زمان باشه ، چون اون وقت خیلی کارها رو نمیکنه ...

پروین پناهی شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:13 ب.ظ http://parvinpanahi.blogfa.com

آهسته ماشین را دور زد و در حالی که چادرش روی زمین کشیده می شد در را باز کرد و نشست .
عمو بادی به غبغب انداخت و با شعف خاصی گفت :
خوشم اومد ، هر چی بوق زدم بر نگشتی ! ای والله داری !
سلام دوست عزیز . به روزم و شما دعوتید

با خوندن این تکه از داستانتون یاد زن هایی افتادم که خیلی خیلی جدی هستند و از خودشون بسیار زیاد دور ... که لازمه ی جامعه ی امروزی ماست ...
حتما میام ...مرسی از دعوتتون ...

تیراژه شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام وکیل بانو
عالی نوشته بودی
گرچه دوبار خوندمش
نمیتونستم بفهمم تکه دوم پستت فلاش بک تکه ی اوله یا اینکه رو روال بیان شده ماجرا
این روزها باید از محکمه ها وبعضی آدمهایش به محکمه ای دیگر پناه برد..کدام محکمه؟!..خدا میداند!

سلام عزیز دلم
خوشحالم که مورد پسند بود ..
تکه ی دوم در واقع فلاش بک بود ... همون موقعی که داشتم به طرف دادگاه می رفتم ، هم زمان به اتفاقات دیروز فکر میکردم ... یه جورایی شرح ماوقع بود ...
به محکمه ی وجدان و اخلاق !!! هرچند با اصطلاح اخلاق به شدت مخالفم و معتقدم اخلاقی که این روزها رواج پیدا کرده ، چیزی جز گنداب افکار پوسیده و نادرست قدیمی نیست !
مرسی که هستی ...

تارک دنیا شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:11 ق.ظ http://nuns.blogfa.com

خب خدا را شکر عزیزم :)

به مدیر شعبه گفتم اگر مدارک رو هم پیدا نمی کردم هیچ مسئله ای نبود چون کپی برابر اصلش و داشتم ... اما تو دلم میگفتم اگر مدارک و از چنگت بیرون نمی آوردم بدبخت می شدم و باید بیست میلیونی از جیب پرداخت می کردم !!!
واقعا جای شکر داشت ...!

عبدالکوروش جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ http://www.potk.blogfa.com

از ریتم سریع و درهم ریختگی فضای نوشته ات خوشم اومد.
از جسارت و بی فرهنگی اون مدیر شعبه بدم اومد.
از اینکه توی کارت موفق هستی خوشحال شدم.

ریتم سریع و درهم ریختگی فضا کاملا واقعی بود
مدیر شعبه بلد نبود چطور میشه با یک خانم روابط دوستانه برقرار کرد!
منم از اینکه دوست خوبی مثل شما دارم خوشحالم و ازت ممنونم

خودم جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ق.ظ http://porpot.blogsky.com

فضاسازیه قشنگی بود :)
مامانم اگه صدام میکرد یه آن احساس میکردم که تو سالن دادگاهم و وکیلم داره صدام میکنه که وقت دادگاه رسیده، بیا :)

خدا رو شکر که خوشتون اومد ...
جدی؟ اونوقت صدای مامانت و وکیلت چه وجه تسمیه ای داره با هم ؟ جالب بود ...

پ.نون چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:29 ب.ظ http://babune.blogsky.com

معلومه که وکیلش اگه کارکشته باشه بدون آمادگی قبلی هم می‌شه کارو به سرانجام رسوند، ولو در پوشه‌ای به رنگ قرمز خاص!! :)

خیلی مخلصیم ... لطف دارید قربان !

تارک دنیا چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:38 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

پس پرونده چی ؟!

رفتم پیش مدیر دفتر با لطایف الحیل پرونده رو از چنگش کشیدم بیرون !!! ۵ دقیقه مونده به جلسه !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد