نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

نخ ، سوزن ، قیچی

من تکه های تنهایی را به هم می دوزم ، تو اضافاتش را قیچی بزن !

بذر عشق یا تنفر ؟

می گم : آقای ... می خوام ازتون یه سوالی بپرسم . ممکنه ناراحتتون کنه ولی به هر حال باید بپرسم .چرا رفتارتون با من ، وقتی تنها هستیم ، با وقتی که دیگران هم هستند ، تفاوت می کنه .
میگه: بله . اما به نظر تو چه فرقی میکنه؟ چی فکر میکنی؟
میگم : وقتی تنها هستیم ، صمیمی تر هستید . راحت تر حرف می زنید . ولی وقتی دیگران هستند رسمی ترید .
میگه : تو ناراحت می شی؟ کدوم رو می پسندی؟
می گم : رفتار صمیمانه تون ، اونقدر صمیمی نیست که آدم و ناراحت کنه . رفتار رسمی تون هم ناراحت کننده نیست . مشکل من تغییر رفتار شماست .جمع ما تو دفتر ، خیلی دوستانه ست . اگر حقیقتا اینطور نیست ، دلم می خواد بدونم .
میگه : ولی تو با دکتر ، چنین مشکلی نداشتی ! داشتی ؟
می گم: دکتر فرق می کرد . من با دکتر یه رابطه ی خاص داشتم .
می گه : چه روابط خاصی؟ روابط خاص خود به خود بوجود نمیان ؟
" با خودم فکر میکنم ، این دو رفیق عین هم هستند . رفقای گرمابه و گلستان ... از هر فرصتی استفاده می کنند تا به آدم چیز یاد بدن ... لابد لیاقتش و دارم که این همه برای من وقت می ذارن "
لبخند محوی روی صورتم میشینه و می گم : بله . روابط خاص خود به خود بوجود نمیان . چند ثانیه سکوت می کنم و ادامه می دم ... همه ی کسانی که من و دکتر رو می شناختن ، می دونستن که من با دکتر یه رابطه ی خاصی داشتم و هیچ وقت ، برای هیچ کدوم ما ، لازم نبوده که به کسی توضیح بدیم . و البته کسی هم سوالی نمی کرد. حداقل از من سوالی نمی کرد .
می گه : در مورد خودت که مطمئی ، درباره ی دکتر هم هستی ؟ اینکه کسی سوالی نمی کرد ؟
می گم : حقیقتش و بخواین نه! چون چند بار از دکتر یه کنایاتی شنیدم ! بعد از کمی مکث میگم ، من یه مسئله ی خیلی خصوصی داشتم که فقط تونستم با دکتر درمیون بذارم . در واقع دکتر تنها کسی بود که از این مسئله خبر داشت .
" بدون اینکه خودم متوجه باشم ، افعال گذشته رو با حسرت و تحکم خاصی ادا می کردم "
می گه : و اون مسئله ی خاص چی بوده ؟
می خندم . با چهره ای نگران ، و نگاهی مبهم ، پرنفوذ و مهربان ، لبخند می زنه !!!
" این دو رفیق عین هم هستند ، حتی از خندیدنت هم می فهمن چی تو سرت می گذره ؟"
گاهی وقت ها می فهمی ، آدم هایی در زندگی ت حضور داشته اند که هم دوستشون داری و هم ازشون متنفر هستی ...!
وقتی تصمیمت ( برای دوست داشتن و یا متنفر بودن ازشون ) نهایی میشه ، که یکی از این دو بذر رو آبیاری کرده باشی ...! بذر عشق یا بذر تنفر !
من از دوست داشتن می ترسم !!!

نظرات 18 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:51 ب.ظ

به نام خدا
سلام
متاسفانه این هفته به دلیل چاپ آگهی مطلب طنز بنده در روزنامه آفرینش چاپ نشد.
مصاحبه در نشریه خراسان

سلام
اشکال نداره ... بدون چاژ مطلبتون هم طنز شما رو قبول داریم ...

رها پویا پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

صفر یا صد ؟
همه یا هیچ ؟
عشق یا نفرت؟
اما متوجه نشدم ترس از دوست داشتن از کجا میاد؟ از عاقبتش؟

شاید ... دلایل زیادی داره ... خیلی زیادن ...

پ.نون چهارشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:00 ب.ظ http://babune.blogsky.com

کجایی پس؟

سرم شلوغ بود ... یه کمی هم حالم خوب نبود ... به زودی آپ میکنم ...

تارک دنیا سه‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:00 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

سلام ...بروزم

سلام دوست عزیزم ... اومدم...

دیوانه یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://crazycrazy.blogfa.com

از این بترس که ترست باعث بی عملی تو بشه . یه دفعه ببینی سالها گذشته و کارایی که واقعا میخواستی یه روزی! انجام بدی به خاطر شک و ترست انجام ندادی و ...

سلام
خوش آمدید
بله کاملا درست میگی دوست عزیز ... من الان هم در همین وضعیت هستم ... و با ترسهام توانایی هام رو بلوکه کردم ...

وحید یکشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ

سلام
ممنون
بنده در روزنامه آفرینش یک ستون دارم که پنجشنه ها چاپ می شود. ص 10

به به چه لفتخاری نصیب بنده شد ... حتما مطالعه خواهم کرد ...ممنون که بهم اطلاع دادید

وحید جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:57 ب.ظ http://dastanakha.blogsky.com/

سلام مجدد اگر به موضوع یا اتفاق جالبی برخوردید ممنون می شوم که به من اطلاع دهید تا از طریق طنز آن را رسانه ای کنیم.

خیلی خوشحال خواهم شد از خوندن طنز های شما ... میدونید ... به نظر من طنز یک راه بسیار بسیار موثر برای به تصویر کشیدن معضلات جامعه ست ... اثر گذاری ش هم در ذهن مخاطب چند برابره ... اگر به مطلبی بر خوردم حتما عرض میکنم ...

وحید جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.dastanakha.blogsky.com

سلام
قبول باشد.
من در جراید مطلب می نویسم و بیشتر از این وبلاگ برای انتقال مطالب استفاده می کنم. به هر حال از اینکه یک مشتری دائم وبلاگی پیدا کردم خوشحالم.
به دلیل مشغله زیاد من زیاد اهل لینک و نظر و ... نیستم. به احترام مرحمتتان این نظر را برایتان فرستادم. از اینکه با بقیه فرق دارم مرا ببخشید.

سلام
ما که اهل عبادت نیستیم ... اگر هم سر به عبادت برداریم خداوند ما رو کله میکنه! از شما قبول باشه انشالله!
از اینکه لطف کردید و قدم رنجه فرمودید بسیار متشکرم جناب آقای وحید ... خیلی لطف کردید . اختیار دارید دوست عزیز ... ما کی باشیم که بخوایم ببخشیم ... خوشحال شدم

خودم جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ http://www.hasti1356.blogfa.com

درود بر سرکار وکیل الرعایای عزیز!
بین عشق و دوست داشتن خیلی فرق هست ! در واقع این دوتا زمین تا آسمون با هم فرق دارند. خداوند به همه ی آدمها توان عشق ورزیدن رو عطا کرده و این بزرگترین موهبت الهیه که در حق بشر انجام داده و این لطف خدا هرگز در دل آمی که عشق می ورزه پس گرفته نمیشه!
عشق تنها در روح شکوفا میشه نه تو بدن! انسان نمی تونه محصول عشق رو درو کنه مگر اینکه جدایی هایی غمبار و پشت هم پیش بیاد و ازشون بگذره و صبری تلخ رو پیشه کنه و خیلی از دشواریهای طاقت فرسا رو به جون بخره!
از این آیکن خیییییییییلی خوشم میاد ! چون یه ریز داره فک میزنه !
اینجا که گل نداره ولی خب این قلبای کوچولو که برای شما می تپه ! تقدیم شما عزیز جان!

سلام دوست عزیزم ...
خوب به نظر من عشق همون دوست داشتنه ... تا وقتی نتونی همه آدم ها رو دوست بداری نمی تونی عاشق باشی ( عشق به معنای عرفی جامعه ... یعنی عشق دو جنس مخالف ... اگرنه که عشق با دوست داشتن یک مفهومه ) ... در واقع این ما آدم ها هستیم که بین عشق و دوست داشتن فرق میذاریم ... اونم از روی خودخواهی مون !اگر دقت کرده باشی افرادی که عاشق میشن ( حتی در اثر هیجانات درونی و یا حتی فشار های بیرونی ... منظورم عاشق شدن به دلیل تنهایی و رفع حاجت و غیره ست...) بسیار بسیار رئوف و دلرحم میشن ... یعنی به افرادی هم که ربطی به فرد مورد علاقه شون ندارن محبت می کنن ... این یعنی عشق و دوست داشتن از یک جنس هستند ... و اما در مورد تجربیات غم انگیز : با حرفت موافقم
اینم برای شما ...

duman پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://rendaneh-mast.blogfa.com

با هم همدردیم وکیل الرعایا!!!

یک خرده پا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ http://hopes2007.persianblog.ir

دوست داشتن حقیقتا ترسناک وقتی دقیقا ندونی دوست داری یا متنفری وتی نتونی یکی رو واسه آبیاری انتخاب کنی ... خیلی قشنگ انتقال دادی مفهوم ور لذت بردم از خوندنت.

دوست داشتن به خاطر مسئولیتی که بر عهده ی ما میگذاره ترسناکه ... خوشحالم که خوشت اومد ... مرسی عزیزم

رعنا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://sedayekhamush.blogsky.com

دارم به این فکر می کنم که واقعا ادمهایی بودند که هم دوسشون داشته باشم هم متنفر باشم ازشون؟
واقعا میشه؟! فکر کنم بوده ولی من این دو حس متفاوت رو تشخیص ندادم!
من بیشتر به دوست داشته شدن شک می کنم!!!

آره بوده ... حتما بوده ... این احساس در تمام افراد وجود داره و حتما یک لحظه ای وجود داره که تو اون لحظه تصمیم گرفتیم این آدم رو دوست داریم یا خیر... لحظه ی انتخاب!
این بدبینی متاسفانه در زن های جامعه ما به وفور دیده میشه ! یک حس مشترک بین تمام زن هاست ... البته در سطح بین الملل هم این اشکال وجود داره ... این بحث ریشه های عمیقی داره که تو تاریخ گسترده اند ... تاریخ بشریت!

تیراژه پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ولی همیشه بذرهای دلمون رو خودمون آبیاری نمیکنیم که انتخاب دست ما باشه
گاهی این دیگرانند که بذرشان را در دل ما آبیاری میکنند...و ما فقط میتوانیم در نهایت منتفر باشیم یا عاشق!

اما در نهایت ما هستیم که انتخاب میکنیم عاشق باشیم یا متنفر ! این انتخاب رو ، رفتار هیچ کس نمی تونه توجیه کنه .. ما برای اینکه خودمون رو راحت کنیم میگیم فلانی باعث شد ازش متنفر باشم ... در حالیکه ما می تونستیم رفتار اون فرد رو به حساب یک تجربه ی جدید بگذاریم و بدون اینکه ازش متنفر باشیم و یا حتی عاشقش باشیم از کنارش بگذریم ... همیشه لازم نیست از روی مانع بپریم یا از سر راهمون برش داریم ! گاهی وقت ها کافیه به آرومی از کنارش رد بشیم!

Diapason چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ http://diapason.blogfa.com/

کاملا حق داری که از دوست داشتن بترسی ...

سلام ...
آره فکر کنم حق دارم ... هر کسی هم جای من بود ، فکر می کنم به این زودی نمی تونست با ترس هاش کنار بیاد ...

هاله بانو چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

به نظر من از هر دو باید ترسید چه دوست داشتن چه تنفر
چون مرزشون با هم خیلی باریکه

بله بین عشق و نفرت مرز باریکی وجود داره ... در عین حالی که به اندازه ی یک عمر با هم فاصله دارند!

تارک دنیا چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:36 ب.ظ http://nuns.blogfa.com

الان ۵ دقیقه هست که خوندن نوشتتو تموم کردم اما هنوز کلماتت تو ذهنمه و داره تکرار می شه ..ترسیدن از دوست داشتن شده یک حس مشترک بین ما ادما بوجود بیاد . اما این خوب نیست . الان که دارم فکر می کنم می بینم منم از دوست داشتن و عشق ورزیدن می ترسم اما بذر نفرت کاشتنم ترسناکه . بذار فکر کنیم که چطور میشه این حسو عوض کرد

این ترس ریشه در تجربیات گذشته داره ... این تجربه ها هستند که اتفاقات جدید رو برای ما معنا میکنند ...و همین باعث میشه بترسیم یا لذت ببریم ... این احساس فقط در صورت رشد کردن و به بلوغ رسیدن عوض میشه ... وقتی به خودت اعتماد داشته باشی و وقتی بدونی کسی و یا اتفاقی نمیتونه بهت آسیب برسونه ... این یعنی بلوغ!

پ.نون چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:38 ق.ظ http://babune.blogsky.com

ادامه دارد؟

شاید ...

بهارین چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:29 ق.ظ http://baharin.blogsky.com

دوست داشتن زیباست
ترسی تو دوست داشتن نیست...
ولی از عشق باید ترسید همینطور از تنفر...
دوست داشتن مثل یک جریان عادیه زندگیه که هیچ آسیبی به آدم نمیزنه فقط به نظرم باعث ارتقاء آدم تو همه زمینه ها میشه...من از دوست داشتن هیچ وقت ضرر نکردم...این و مطئن باش...

بله دوست داشتن زیباست ... خیلی هم زیباست ... ولی گاهی آدم از هر چیزی که اون و یاد خاطرات نه چندان خوب بندازه مثل سگ! می ترسه !!! درست مثل سگ!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد